ماجرای پدر شدنِ فرمانده گروهان
اوایل زمستان سال 1364 بود… رزمندگان گردان علی اکبر که مهیّای عملیات والفجر 8 بودند، بعد از مدتها آموزش سخت، به مرخصی رفته بودند.
ساعت 11 صبح آخرین روز مرخصی بود که اولین فرزند حمید پارسا (فرمانده گروهان جهاد) به دنیا آمد. ساعت 16 همان روز، گردان قرار حرکت داشت به سمت جنوب. پارسا دخترش را در بیمارستان دید، با همسرش خداحافظی کرد، ساکش را برداشت و به سمت راه آهن راه افتاد.
شهید محسن ایوبی همرزم و هم محل پدر همسر پارسا بود، رفته بود دنبال او که با هم بروند ایستگاه راه آهن و قضیۀ بچه دار شدن او را فهمیده بود. او وقتی پارسا را در ایستگاه راه آهن دید، بدو بدو جلو رفت و گفت: حمید! دیشب خواب عجیبی دیدم…
– چی دیدی؟
محسن با هیجان خاصی تعریف کرد که: خواب دیدم خدا به تو بچه داده!…
پارسا که متوجه شد محسن قصد دارد سربه سرش بگذارد، گفت: تو بیخود کردی بی اجازۀ من خواب بچه مو دیدی
محسن که نقشه اش لو رفته بود، گفت: اگر به من شیرینی بدی صداشو درنمیارم. پارسا اما زیر بار نرفت.
– برو هوار بزن، داد بزن، من شیرینی نمی دم
همان موقع، حمید تقی زاده که سرپرست گردان بود، از راه رسید و به پارسا گفت: تو اینجا چه کار می کنی؟… نمی خواد فعلا بیای… الان تو وضعیتت فرق می کنه…
– چرا؟… مگه من چه فرقی با بقیه می کنم؟
– حالا نمی خواد مخفی کنی. مبارک باشه. برو یه چند روزی وایسا…
هر چه پارسا اصرار می کرد و می گفت که من دیگر خداحافظی کرده ام، فایده ای نداشت. تقی زاده گفت: بهت میگم نیا دیگه! فعلا هیچ خبری نیست، اگه خبری باشه خودم یقه تو می گیرم می گم باید بیای.
به این ترتیب او مجبور شد امر مافوقش را اطاعت کند و چند روز دیگر را هم در مرخصی بماند.
***
4 روز بعد، پارسا رفته بود سپاه کرج که حاج یدالله کلهر را دید. وقتی قضیه را برایش تعریف کرد، کلهر گفت: ما فردا داریم می ریم. اگه می خوای تو هم همراه ما بیا.
فردای آن روز، کلهر سر کوچه منتظر ایستاده بود. پارسا عازم جبهه بود و همسرش با ناراحتی نشسته بود روی پله ها و از او می خواست که بیشتر بماند.
پارسا یک لحظه چشمش افتاد به همسر و دختر چند روزه اش، دلش لرزید. از ترس اینکه مبادا نظرش عوض شود، رویش را برگرداند، ساکش را برداشت، پله ها را چند تا یکی کرد و بدو بدو رفت. کلهر از او پرسید: چی شد؟ چرا می دوی؟
– هیچی! برای اینکه شما معطل نشید.
***
به این ترتیب پارسا به همراه کلهر و چند نفر دیگر، با لندکروز به منطقه رفتند. ظهر روز بعد رسیدند و پارسا یک راست رفت اردوگاه کوثر، محل استقرار گردان علی اکبر. نماز خواند، ناهار خورد و چون خسته ی راه بود، رفت گوشه ی چادر و خوابید.
خواب بود که صدایی زیر گوشش می گفت: اوووَ اوووَ (صدای گریه ی بچه) یکهو از خواب پرید و همه زدند زیر خنده. با عصبانیت گفت: چیه؟… به چی می خندید؟… احمد وقفی پناه گفت: آخه داشتی دنبال پستونک می گشتی!
محسن کار خودش را کرده بود!… همه فهمیده بودند که پارسا بچه دار شده و به عناوین مختلف، سربه سرش می گذاشتند.