تانکهای دعاخوان!
شهید جواد رهبر دهقان
به روایتِ برادر حمید پارسا
با درود و سلام به شهدای عملیات کربلای 1
بخصوص سردار رشید اسلام شهید جواد رهبر دهقان
آشنایی من و جواد از سال 1360 بود، اما آغاز رفاقتمان برمیگردد به عاشورای 1364، وقتی که هر دو تازه وارد گردان علیاکبر شده بودیم و راهیِ اولین مأموریتمان، یعنی پدافند در جزیره مجنون، بودیم.
او مسئول یک گروهان بود، من هم مسئول گروهانی دیگر.
آقا جواد، با صفا و شوخ طبع بود و بسیار با اخلاص.
***
یادم هست وقتی که در اردوگاه روبروی دوکوهه مستقر بودیم، یکبار خیلی به من اصرار کرد که اذان صبح را بگویم.
گفتم: من تا حالا پشت بلندگو اذان نگفتهام. نمیتوانم.
گفت: کاری ندارد که
از او اصرار و از من انکار… تا بالاخره کوتاه آمدم و قبول کردم.
بعد از آنکه از رزم شب برگشتیم، رفتم پشت بلندگو و شروع کردم به گفتن اذان:
الله اکبر الله اکبر…
همه چیز خوب پیش میرفت اما وقتی رسیدم به حی علی الفلاح و حی علی الصلاه، جابجا گفتم!
یکدفعه دیدم صدای یکی بلند شد:
«این کیه؟… داره پشت بلندگو اذان میگه؟… کیه که اسم خودش رو گذاشته رزمنده، بلند شده اومده جبهه، ولی بلد نیست اذان بگه؟… آقا برگرد، هر وقت یاد گرفتی اذان بگی، بعد بیا جبهه!… یعنی چی؟… تازه مسئول گروهان هم هست!…»
آقا جواد بود!
بلند بلند با خنده این حرفها را میزد و بقیه هم میخندیدند.
دیگر تا مدتی این شده بود سوژه خندهمان. هر وقت مرا میدید میگفت: «برادرها بروید اذان یاد بگیرید»
آقا جواد در ادارهی نیروهایش بسیار منظم و منضبط بود.
مثلا موقع صبحگاه، همیشه اول وقت، او با گروهانش راه میافتادند میرفتند، من و گروهانم تازه داشتیم جمع میشدیم!
یکبار به او گفتم: «جواد، مگر شبها نیروهایت توی حسینیه میخوابند؟ که اینطور زود نمازشان را میخوانند و راه میافتند میروند»
گفت: «نه جانم، مسئول گروهانشان منظم است که نیروها هم منظمند!»
می خندیدیم…
***
در خط پدافندی فاو که بودیم، هر شب ما را مینشاند و میگفت مسائل امروز را بررسی کنیم.
مسائل آن روز را که بررسی میکردیم، میگفت: «خب، حالا برنامه فردا را بررسی کنیم»
بسیار دقیق و منظم بود. یک لحظه بیکار نمینشست. دائما میان بچه ها میچرخید و سرکشی و رسیدگی میکرد. متواضع و مودب بود. نکات ظریفی را رعایت میکرد. ذکر و توکل به خدا را هم دائم به بچه ها یاداوری میکرد.
خستگی ناپذیر بود. او حتی به مسائل گروهانهای دیگر هم رسیدگی میکرد.
در اوج کار و سختی هم روحیهاش را حفظ میکرد.
آن ایام مصادف با ماه رجب بود.
در آن زمان، دشمن هم در آمادگی کامل به سر میبرد. یکی از تانک های دشمن، مرتب لوله اش را به چپ و راست حرکت میداد و مترصد بود تا به محض دیدن کوچکترین حرکت از جانب رزمندگان، آن را هدف قرار دهد.
جواد رهبر دهقان میگفت: «تو را به خدا نگاه کن! با لوله های تانکشان، دارند دعای ماه رجب را میخوانند» (که در آخر آن، انگشت اشاره را به چپ و راست تکان میدهند)
در آن شرایط هم خنده را مهمان لبها میکرد. این، ویژگی خاص او بود که فضای جدی و تا حدودی رعب آور را هم با شوخی تلطیف میکرد.
***
تمام چیزهایی را که ما در حرف میزدیم، او عمل میکرد.
تکلیف محور بود. هر چه میشد میگفت: «امروز تکلیف است که این سختی ها را تحمل کنیم.»، «امروز تکلیف است که شنا یاد بگیریم برای عملیات پیش رو» …
هر جا که کار، خیلی سخت بود، خودش میافتاد جلو، انجام میداد تا بقیه هم ترسشان بریزد.
مثلا اواخر آذر 64 که رفته بودیم کنار کارون در ام نوشه، آقا جواد وقتی میدید عبور از کارون برای بچه ها سخت است، میگفت: کار وقتی برای خداست، باید با قوت انجام شود. وقتی میگویید سرباز امام هستید، باید هر کاری که لازم است بکنید.
نگاهش در کار، ولایت مدارانه و تکلیف مآبانه بود. در هر کاری نگاه میکرد ببیند تکلیف چیست؟ بعد با قوت پیش میرفت.
از بودن در کنارش لذت میبردم.
او برای ما حکم استاد را داشت.
به شدت مراقب و محافظ نیروهایش بود. آنها را هم از نظر روحیه و شادابی تغذیه میکرد، هم به لحاظ معنویت. هم مراقب جسم و جانشان بود.
می گفت اینها امانتهای امام هستند نزد ما.
به نوجوانها و جوانها خیلی اهمیت میداد. میگفت اینها فرماندهان نظام و انقلابند.
با شهادت نیروهایش واقعا داغدار میشد.
***
جواد رهبر دهقان به شدت با اخلاص بود.
بعد از عملیات والفجر 8، یک شب بچهها نشسته بودند را جع به عملیات حرف میزدند. آقا جواد هم در جمعشان بود. صحبتشان رسید به اینجا که: «یادتان هست آن تیربار عراقی را که هر چه میزدیم از بین نمیرفت و چقدر اذیتمان کرد تا بالاخره آقا جواد رفت با نارنجک آن را زد.»
یکدفعه دیدیم جواد به هم ریخت و ناراحت شد!
حرف بچهها را رد کرد و زیر بار نرفت. گفت: «نه خیر! کی گفته من بودم؟!… اصلا شما در آن تاریکی از کجا تشخیص دادید که من بودم؟!… اشتباه دیدید، من نبودم…»
آنقدر ناراحت شد که بلند شد و رفت!…
همه یقین داشتند که خود جواد بود که کار آن تیربار را یکسره کرد، اما اخلاصش اجازه نمیداد قبول کند.
ادم انقدر خفن اخه😍😍