کلاس درس معرفت
شهید جواد رهبر دهقان
به روایتِ برادر حمید پارسا
بعد از عملیات سیدالشهدا، رفته بودیم مرخصی که بچهها آمدند گفتند: «عراق دوباره حمله کرده. تقیزاده (فرمانده گردان، که هنوز در منطقه بود)، پیغام داده که دوباره بچه ها راجمع کنید بیاورید.»
رفتم درب منزل جواد رهبر دهقان تا موضوع را به او بگویم. دخترش هم آمد جلوی در. اولین بار بود فرزند جواد را میدیدم.
از او نامش را پرسیدم. به شیرینی جواب داد: شهیده
گفتم: شهیده خانم، بابا را دوست داری؟
شهیده نگاهی به پدرش کرد…
جواد گفت: میدانی حمید؟ این دختر، بزرگترین دارائی من است. بعد او را بغل کرد و محکم در آغوشش فشرد و بوسید.
بغض، گلویم را گرفت… با خود اندیشیدم که چقدر برای جواد سخت است با وجود چنین عشقی، دل کندن و بریدن و رفتن به راهی که میداند برگشت ندارد…
روزهای آخر، کاملا مشهود بود که آقا جواد، دنیا را سه طلاقه کرده. آماده و مهیّای رفتن بود. این را از تمام کارهایش میشد فهمید.
بعدازظهر 16 تیرماه، در اردوگاه عشق حسین، کنار رودخانه، همراه با حسین مولایی نشسته بودیم. من و حسین برادر صیغهای بودیم. رفت و آمد خانوادگی داشتیم و مسافرتهایمان هم با هم بود…
حسین گفت: حمیدآقا، من برای خانواده ام نامه نوشتم که وقتی برگشتم برویم مشهد زیارت امام رضا. موافقی؟
گفتم: بله. خیلی هم خوب.
در همین حین، جواد رهبر دهقان که رد میشد، حرفمان را شنید و گفت: «ای بیچارهها! ما رو به آخرتیم! دنیا پشت سر ماست! آخر تا کِی دنیا؟ امشب داریم میرویم عملیات. دنیا را از سرتان بیرون کنید. اگر امشب شهید شویم، میرویم محضر خود آقا امام رضا.
او میگفت در این لحظات، حتی زیارت امام رضا را هم در ذهنتان نداشته باشید. باید به آخرت فکر کنید.
آن موقع، حسین مولایی و من یک دختر 6 ماهه داشتیم و جواد یک دختر 3 ساله.
من گفتم: آقا جواد، پس شهیده را میخواهی چکار کنی؟
بدون لحظه ای تأمل، بی درنگ جواب داد: شهیده خودش خدا دارد. خدایی مهربانتر از من. من سپردمش به خدا. خودم هم میخواهم بروم پیش خود خدا.
من و حسین همدیگر را نگاه کردیم و آقا جواد هم خندید و رفت.
خیلی عجیب بود که چه راحت و روان و بیدغدغه این حرف را زد و رفت.
همان شب رفتیم برای عملیات، آتش دشمن خیلی شدید بود.
جواد که میخواست بزند به خط، همدیگر را جلوی سنگر در آغوش گرفتیم. گفت مراقب خودت باش. تا آن موقع، پیش نیامده بود که همدیگر را بغل کنیم اما آن موقع، لحظاتی را در آغوش هم بودیم. یکدیگر را بوسیدیم.
آن شد آخرین دیدارمان… و جواد رفت که رفت…
سحرگاه، جواد به شهادت رسید…
حسین مولایی هم جانباز شد و هر دو پایش قطع شد. 10 روز بعد، وقتی از عملیات برگشتم، برای دیدن حسین به بیمارستان رفتم. نگاهم که به او افتاد، از چشمانش خواندم که حسین هم ماندنی نیست…
آن شب تا صبح کنار حسین ماندم
و حسین هم رفت…
از سحرگاه 16 تیر که جواد رفت، تا سحرگاه 26 تیر 1365 که حسین هم به او پیوست، 10 روز شد.
و کسی که نفهمید آن روز جواد چه گفت، من بودم.
سالها گذشته…
هر چه میگذرد بیشتر در برابر شهدا احساس عجز میکنم. در مقابل عظمت شهدا خودم را خفیف میبینم.
این جملهی جواد، همیشه برایم کلاس درس معرفت است. نگاه عجیبی است و مقصد چنین نگاهی، خداست.
من در عملیات والفجر 4 مجروح شده بودم و در یکی از پاهایم پلاتین بود.
قرار بود یکسال بعد دوباره عمل کنم اما به سبب تعدد عملیاتها نرفته بودم. بعد از عملیات کربلای 1 پزشکان گفتند: باید بیایی عمل کنی وگرنه آسیب جدی میبینی.
چهلم جواد گذشته بود. مرخصی تمام شد، اما من ماندم برای عمل.
بعد از عمل، یک شب خواب دیدم در جایی نزدیک یک روستا هستم. دیدم دو سه مرکب نورانی آمده اند و دارند وارد آن روستا میشوند.
از یکنفر پرسیدم: چه خبر است؟
گفت: مگر خبر نداری؟ اینجا روضهی حضرت قاسم ابن الحسن است.
پرسیدم: این چند نفر چه کسانی هستند؟
گفت: حضرت امیر المومنین، حضرت زهرا و امام حسن (علیهم السلام)
لحظاتی گذشت که یکدفعه دیدم جواد هم با چند نفر دیگر رسید. رفتم به سمت جواد. سلام و علیک کردیم ولی نتوانستم زیاد به او نزدیک شوم. دوست داشتم به او بگویم من هم میخواهم همراهتان بیایم، اما زبانم نمی چرخید.
جواد وقتی خواست برود، سرش را تکان داد و رفت.
دلتنگ رفقای شهیدم هستم… خدا کند که جواد، دست مرا هم بگیرد…