شما دیگر جزء گردان علیاکبر شدید!
شهید جواد رهبر دهقان
به روایتِ نیلوفر رهبر دهقان (خواهر شهید)
من و جواد، محبت بیانتهایی نسبت به هم داشتیم.
به یاد ندارم در کودکی حتی یک بار هم بگومگو کرده باشیم.
من بزرگترین بچه و تنها دختر خانواده بودم. جواد 3 سال از من کوچکتر بود.
یادم هست وقتی 3 برادرم، مادر را عصبانی میکردند، من همیشه مدافع جواد بودم. پشت خودم قایمش میکردم تا مادر او را نزند.
بزرگتر که شدیم، حرفهای خواهر و برادری مان، همه حول و حوش جنگ و امام و انقلاب میگذشت. هیچوقت دربارهی دیگران حرف نمیزد. دغدغه های بزرگی داشت. میگفت: «ما که از جنگ چیزی نمیدانستیم. خدا جنگ را پیش برد و خوف ما را در دل دشمن انداخت.»
محبت بینمان، حتی وقتی که ازدواج کردم هم کم نشد. مادرم میگفت وقتی ناهار میخوریم، جواد میگوید: «برای خواهرم هم کمی غذا کنار بگذار. شاید بیاید…»
از جبهه که میآمد، اول یک سر میآمد خانهی ما، مرا میدید بعد میرفت خانهی خودش.
انگار همین دیروز بود که او در حال عزیمت به جبهه، تا کمر از پنجرهی مینیبوس آمده بود بیرون و برایم دست تکان میداد، و من در حالی که باردار بودم میدویدم به دنبالش… آنقدر میدویدم تا با دست اشاره میکرد که برگرد. تا جایی که مینیبوس دیده میشد، میماندم.
یکبار که آمده بود مرخصی، ماه رمضان بود. گفت: «نمیدانی بچه ها در جبهه چقدر هوس سبزیخوردن و خرما کردهاند…»
گفتم: «برو، کاریت نباشد!»
فوراً دست به کار شدم. همراه با دخترانی که در کمیته با هم بودیم، سبزی گرفتیم، پاک کردیم و همراه با جعبه های خرما، را بار وانت کردیم و فرستادیم جبهه.
بعد از شهادتش هم هنوز با هم ارتباط داریم. من با خوابهایم زندگی میکنم. حتی برای همین مصاحبه هم خواب جواد را دیدم! توی خواب، دیدم که خانهها در حال خراب شدن هستند!… ناگهان جواد، مسیری را نشانم داد و گفت: «برویم!»
پرسیدم: کجا؟
گفت: شما دیگر جزء گردان علیاکبر شدهاید!
***
“مهربانی“ مهمترین خصلت برادرم بود…
کافی بود بفهمد کسی کمک میخواهد. محال بود بیتفاوت بماند. هر کاری، ولو کوچک، از دستش برمیآمد انجام میداد، حتی اگر در حد کمک کردن در جابجایی یک پنکه بود!
کمک کردن به دیگران، برداشتن باری از روی دوششان و حل گرفتاریشان، سرلوحه کارهایش بود.
همه عجیب دوستش داشتند…
مثلا عموی پیری داشتم که خودش 11 بچه داشت، اما هر وقت جواد عازم جبهه بود، پیرمرد زار زار گریه میکرد…
جواد بعد از شهادتش هم کمکحال من بود، حتی بیشتر از قبل. من معتقدم که ما جواد را تازه بعد از شهادتش شناختیم.
او از کودکی کلاس قرآن میرفت. ما همسایه مسجد بودیم. یکوقتها هیچکس هم در مسجد نبود، خودش تک و تنها میرفت مینشست در شبستان مسجد و قرآن میخواند.
پدر و مادرم با جبهه رفتن جواد مخالفت نمی کردند. شاید بارها موقع رفتنش، مسیری را به دنبالش میرفتند و اشک میریختند، قلبا نگران بودند اما هرگز به خودشان اجازه مخالفت نمی دادند. پدرم میگفت: «وقتی امام میگوید بروند، من چهکارهام؟…»
خودش یکروز آمد و گفت: «میخواهم ازدواج کنم.» معیارهایش را هم گفت. شکر خدا همسر خوبی هم نصیبش شد.
پدر همسر جواد، هر وقت میخواست برود سر مزار دامادش، از چند متر مانده به قبر، به احترام شهید، کفشهایش را درمیآورد و با پای برهنه بر سر مزارش حاضر میشد.
***
شهادت جواد:
آخرینبار که داشت میرفت جبهه، آمد خانهی مادرم برای خداحافظی. من هم آنجا بودم. مادرم گفت: «جواد جان، پیراهن برایت شستهام. این را دربیاور تا بشویم. آن پیراهن تمیز را بپوش.»
جواد پیراهنش را عوض کرد.
چیزی نگذشت… هنوز مادر فرصت نکرده بود آن پیراهن را بشوید که خبر شهادت جواد آمد.
همان شب، پیراهنش را گذاشتم زیر سرم و خوابیدم…
در خواب دیدم که جواد آمده بالای سرم. یک کوزهی آبی رنگ کوچک در دستش بود. گفت: «وقتی شهید شدم، از این آب به من دادند بخورم. من هم وقتی خوردم، گفتم: خواهرم باردار است. میشود برای او هم از این آب ببرم؟… بلندشو برایت آب آوردهام…»
از آن آب خوردم و همان لحظه از خواب بیدار شدم… لبهایم هنوز تر بود!…
آنقدر از آن خواب آرامش گرفتم که دیگر حتی گریه هم نمیکردم.
وقتی جواد را از سردخانه آوردند و وسط صحن امامزاده محمد گذاشتند، مادرم و من گفتیم: «حتما باید ببینیمش». من 8 ماهه باردار بودم. نمیگذاشتند… میگفتند: «نباید ببینید، خیلی ناجور شده…» ولی ما هر طور بود رفتیم. میگفتیم: «حتما باید جواد را ببینیم، چون دیگر دیدارمان میرود تا قیامت. تازه آن روز هم اگر توفیق داشته باشیم میبینیمش وگرنه که هیچ!»
جواد را مشما پیچ کرده بودند. یکنفر آمد جلو که زود مشما را ببندد، اما مادرم او را کنار زد و گفت«بگذارید بچهام را برای بار آخر ببینم.»
معجزهای که اتفاق افتاد این بود که ما جواد را آنگونه که بقیه دیدند، ندیدیم. من و مادرم جوان 23 سالهی زیبایی را دیدیم با لباس تمیز که انگار خوابیده و فقط کمی موهایش خاکی است. در حالی که بقیهی زنهای فامیل بیقراری میکردند که چرا جواد چنین شده، ما فقط دسته گلی دیدیم لای مشما.
با دیدنش آرامش گرفتیم…
بعدها که عکس پیکرش را به من نشان دادند نشناختمش، چون من چیز دیگری را دیده بودم. یکبار هم خودش در خواب به من گفت: «من همان هستم که تو دیدی.»
تصاویر تعدادی از نامه هایی که شهید جواد رهبر دهقان برای خواهرشان نوشته اند: