به شیرینیِ عسل
شهید جواد رهبر دهقان
در عملیات والفجر 8
(به روایتِ جمعی از رزمندگان گردان علی اکبر)
در دوره آموزشی پیش از عملیات والفجر 8، کار آماده سازی نیروها با جدیت و سختی تمام دنبال می شد. اساسا گردان علی اکبر به عملیاتی و خط شکن بودن شهره بود و به همین خاطر به نیروهایش سخت می گرفت. گاهی برای صبحگاه، جواد رهبر دهقان نیروهایش را پیاده از اردوگاه روبروی دوکوهه تا نزدیکی های جاده ی آسفالته (یعنی چیزی حدود 7 کیلومتر) می دواند. آنجا که می رسیدند تازه می گفت بروید لبه ی کوه بایستید، پیراهن هایتان را دربیاورید و با زیرپیراهنی ذکر “یا حسین” را نعره بکشید و بروید پایین دره.
وقتی می رسیدند پایین دوباره می گفت حالا دوباره نعره کشان با ذکر “یا حسین” بکشید بالا.
بچه ها شر شر عرق می ریختند و آقا جواد می گفت: «عیبی نداره، عرق بریزید! گناهانتون هم با این عرق ها می ریزه.»
به این ترتیب نیروها حدود پانزده شانزده کیلومتر را می دویدند و برمی گشتند بعد آقا جواد شروع می کرد به خواندن: “روح بزرگ مومن، عصیان نمی پذیرد…”
جواد رهبر دهقان را همه دوست داشتند. هم در بعد نظامی ممتاز بود و هم در بعد معنویت و اخلاق، هم فرمانده بود و هم مداح. همین روحیاتش را به سایرین هم منتقل می کرد. یک بار در همان روبه روی دوکوهه جایی بود که نیروها باید می رفتند بالای تپه. جواد پیشنهاد داد که بچه ها دو تا دو تا همدیگر را قلمدوش کنند و بفرستند بالا. بلال محمدی به کوثری که عصب های پایش قطع بود می گفت تو نمی خواهد مرا قلمدوش کنی، من خودم تو را می برم و برمی گردانم.
و اینچنین روحیه فداکاری میان بچه ها تسری می کرد…
***
روزها و شب های پاییزی و سرد چمگلک اغلب به آموزش شنا، تمرین پاروزنی و چین کو سواری می گذشت. گروهان، هر روز به ستون می شدند و می رفتند برای پیاده روی در آب.
عباس رنجی می افتاد جلو و بقیه هم به دنبالش. عباس از همه قد بلندتر بود، مثلا اگر بعضی جاها آب تا کمر عباس بود، امثال جواد رهبر دهقان، حمید پارسا و کاظم بصیر که قدشان کوتاه بود، تا گردن توی آب بودند. جواد هم برای آنکه خوراک خنده ی بقیه را جور کند، به عمد، در آب دست و پا می زد و می گفت: ما داریم غرق می شیم! او که فرمانده کاظم بصیر بود و خودش هم مشکل قد کوتاه را داشت، بلند می گفت: برای اینکه خدا به برادر ما کاظم بصیر، قدّ طولانی بده صلوات بفرست، بعد بچه ها با خنده می گفتند اول باید برای خودتان صلوات فرستاد!…
***
مجتمع رزمندگان، در حاشیه ی سد دز هم چادر زده بود که رزمنده های دانش آموز اشکالات درسی شان را بپرسند. کادر گردان هم دانش آموزان را تشویق به پیگیری درس می کردند. جواد رهبر دهقان به آنها می گفت: درستان را بخوانید و پیگیر مسائل درسی تان باشید. درس را ترک نکنید. درس خواندن در جبهه ارزشش خیلی خیلی بیشتر است.
***
شب های ام نوشه سرد بود. جواد رهبر دهقان تنوری درست کرده بود، پر از سنگ، که شب ها در آن، نان یا سیب زمینی می پخت. و ساعتی را با بچه ها دور آن می نشستند و گپ می زدند.
***
یک شب که کل گروهان رفته بود به ساحل برای لجن پیمایی و باتلاق پیمایی، آب، جزر کامل شده بود. پیرمرد لاغر و قد بلندی در گروهان بود که فرو رفت توی لجن ها. هر کاری می کردند، نمی توانست بیرون بیاید. صدای یا حسین و صلوات های بچه ها بلند شده بود. اسلحه را می دادند دست پیرمرد تا بگیرد و بتوانند او را بیرون بکشند ولی هر بار تا زانو که بالا می آمد، دوباره اسلحه از دستش لیز می خورد. پیرمرد پایین می رفت و داد همه بالا. دو سه بار تا سینه در لجن فرو رفت. دیگر اسلحه کارساز نبود. دست پیرمرد گلی شده بود و لیز. بچه ها گیاهان دور رودخانه را برای نجاتش کندند، رفتند طناب آوردند. او را بیرون کشیدند.
آقا جواد که مسئول گروهان بود، همیشه جانش به جان بچه هایش بند بود و حقیقتا بهشان عشق می ورزید. او آن شب خودش را به آب و آتش زد که پیرمرد را نجات دهد. تا جایی که نزدیک بود خودش به جای او برود…
***
مسئولان گردان براي شناسايي منطقه اصلي عمليات در رفت و آمد بودند.
وقتی کادر مشغول تماشا و بازدید منطقه بودند، جواد رهبر دهقان خطاب به حمید تقی زاده گفت: بابا اینجا کی می خواد عملیات کنه؟!… اینجا ما که سهل است، چهارده معصوم (ع) هم باید کمر همت ببندند»
همه زدند زیر خنده…
***
شب قبل از عملیات والفجر 8 که نیروها در بیمارستان مخروبه ای در خرمشهر مستقر بودند، عده ای از بچه ها که شور و حال خاصی داشتند، جشن حنابندان گرفتند. سید جمال قریشی حنا را در یک لگن بزرگ درست کرد و شروع کرد به شعر خواندن: حنا حنای مشهده، می بریم کربلا… بعد بچه ها یکی یکی رفتند دست هایشان را فرو کردند در آن، با این نیت که آماده می شوند برای شهادت. جواد رهبر دهقان هم رد می شد که دید بچه ها حنابندان گرفته اند. دو دستش را جلو آورد و سید جمال کف هر دو دستش حنا گذاشت. با آنکه فرمانده گروهان بود و جزء کادر اصلی، اما در برنامه های بچه ها هم شرکت می کرد و خودش را از آنها جدا نمی دانست.
***
پیش از صبحگاه آخرین روز قبل از عملیات والفجر 8، جواد رهبر دهقان، گروهان خودش را جدا به خط کرد برایشان صحبت کرد. سخنانی که البته بیشتر به درد و دل شباهت داشت. از انقلاب و نهضت امام حسین گفت. گفت راهی است که خودتان انتخاب کرده اید و داوطلبانه آمدید. حالا دیگر شب امتحان است… از استقامت و گذشت و ایثار گفت و روحیه ای مضاعف به آنها داد
حرف های آقا جواد مثل همیشه زیبا و دلنشین بود. اصلا آقایی در ذات او بود، شاید برای همین از همان ابتدا همه او را “آقا جواد“ صدا می زدند. اکثر بچه ها به خصوص بچه هایی که از کرج می آمدند دوست داشتند بروند در گروهانی که فرمانده اش آقا جواد بود.
یکبار فرمانده گردان، ابوذر خدابین، از منشی گروهان او پرسید: قضیه چیه؟ چرا هر کی میاد می خواد بیاد تو این گروهان؟!
او هم جواب داد: آخه حاجی! این آقا جواد وقتی زهرمار هم به آدم میگه، به شیرینی عسل میگه…
شخصیت جواد رهبر دهقان به گونه ای بود که هر کسی را مجذوب خودش می کرد. علاوه بر این، به لحاظ فرهنگ سازی هم بسترهای خوبی را توانسته بود به وجود آورد. مثلا به همت او کل گردان رأس ساعت 9 شب سوره واقعه را می خواندند. خواندن دعای سفره هم از پیشنهادات دیگر او بود. رسم بر این شده بود که هر بار پیش از غذا دعای سفره به صورت جمعی خوانده شود و بعد از آن، بچه ها تک تک بلند یک دعا بکنند، هر کسی به سبک و سیاق خودش، چیزی می گفت: بعضی آیه ای از قرآن می خواندند و بعضی هم حرف دلشان را می زدند.
او شب عملیات، به خوبی بچه ها را به لحاظ روحی و معنوی توجیه کرد.
***
در عملیات والفجر 8، رزمندگان در حال حرکت در کانال بودند که یکدفعه دشمن آتش ریخت بر سرشان. همه از کانال بیرون رفتند و پناه گرفتند، اما محمدرضا دامرودی از ناحیه پهلو مورد اصابت تیر قرار گرفت و در اثر شوکی که به بدنش وارد شد، بیهوش همانجا افتاد. بقیه به سرعت، چند متر عقب تر رفتند تا پناه بگیرند.
درگیری تا 20 دقیقه به شدت ادامه داشت. محمدرضا وقتی به هوش آمد، خواست بلند شود، اما دید نمی تواند. فکر کرد موج انفجار او را گرفته. هر چه تلاش می کرد برای بلند شدن، بی فایده بود.
او قطع نخاع شده بود، آنهم در حالی که باید آن موقع در دبیرستان مشغول درس خواندن می بود. شروع کرد به فریاد زدن و کمک خواستن. خودش هم می دانست که در آن سر و صدا و شلوغی بعید است که صدایش به کسی برسد ولی کار دیگری نمی توانست بکند.
خواست الهی بود که جواد رهبر دهقان صدای او را تشخیص داد و به یکی از بچه ها گفت: برو دامرودی رو بکش عقب. شاید اگر آقا جواد صدای او را نشنیده بود، محمدرضا هم مانند تعداد دیگری از مجروحان آن عملیات که کسی نتوانست بیاوردشان عقب، برای همیشه در خاک ام الرصاص می ماند. هرچند حالا هم که می دانستند او آنجا افتاده، درگیری آنقدر شدید بود که کسی جرأت نمی کرد به طرفش برود. مدتی گذشت و کسی سراغ محمدرضا نرفت. همه درگیر بودند. تا اینکه بالاخره جواد رهبر دهقان به بیسیمچی اش مهدی عین اللهی گفت: من آتش می ریزم تو برو دامرودی رو بیار.
و به این ترتیب، به لطف خدا و شهید جواد رهبر دهقان و شهید مهدی عین اللهی، محمدرضا دامرودی ذخیره ای شد برای اسلام و انقلاب.
***
کار عملیات نزدیک پل ام البابی، گره خورده بود. بچه ها همانطور می رفتند جلو و به رگبار بسته می شدند.
دشمن تا می توانست آتش می ریخت. همه طرف شهدا و مجروحین افتاده بودند روی زمین.
علی معروف خانی و جواد رهبر دهقان کنار هم پناه گرفته بودند و خوابیده بودند پشت یک خاکریز. نفس ها در سینه حبس شده بود. ناگهان علی بلند شد، قبضه را برداشت و گلوله را داخلش قرار داد. پیچش را چرخاند تا صدای تقه اش درآمد. تمام قد ایستاد، الله اکبر گفت و شلیک کرد. تیرش به دیوار بتونی مقر تیپ دشمن خورد ولی اثری در آن نگذاشت و آخ نگفت! چراکه جنس دیواره اش از بتن بود و محکم.
جواد رهبر دهقان که کنار او خوابیده بود و او را تماشا می کرد، علی را همچون ستونی می دید که پایش در زمین و سرش در آسمان است. علی همانطور که ایستاده بود، دست کرد در کوله اش، موشک دیگری درآورد و گذاشت سر قبضه. زبانه اش را چفت کرد و دوباره نشانه گرفت ولی این بار تیرباری که همان نزدیکی بود، او را زد. او هدف قرار گرفت و به هوا پرتاب شد. جواد باور نمی کرد که با چشمان خودش رقص مرگ علی معروفخانی را در آسمان به تماشا نشسته است. علی و جواد رابطهی عجیبی با هم داشتند. گاهی شب ها جواد در خواب احساس می کرد کف پایش قلقلک داده می شود. به خود که می آمد می دید علی است که دارد کف پایش را می بوسد. با شهادت علی معروفخانی، حال بچه ها دگرگون شد.