میان ماندن و رفتن
خاطره حاج حمید پارسا
درباره شهید محسن ایوبی
شهید محسن ایوبی؛ آر.پی.جی.زنِ یکی از دسته های ما در گروهان جهاد بود. در یکی از روزهای پیش از عملیات والفجر 8 که سخت مشغول آموزش بودیم، محسن آمد گفت: “برادر پارسا! من می خوام از گروهان برم.”
پرسیدم: “برای چی؟ کجا می خوای بری؟”
گفت: “می خوام برم مخابرات.”
عصبانی شدم. گفتم” “نه. دل به خواه که نیست. گروهان، سازماندهی شده، آموزش های عمومی شروع شده.”
دو سه روز بعد دیدم محسن نیست. پی جویی کردم فهمیدم رفته مخابرات. با عصبانیت بلند شدم رفتم مخابرات ولی محسن یک کلام می گفت من نمی خوام دیگه تو گروهان باشم. وقتی دیدم تمایل دارد در مخابرات باشد، کوتاه آمدم و آر.پی.جی.زن دیگری را جایگزینش کردم.
***
چند روز بعد محسن را دیدم که بسیار ناراحت است و پاکت نامه ای هم در دستش است. جلو رفتم. سلام و علیک کردم و پرسیدم: “چی شده برادر؟ چرا پکری؟ طفره رفت و نگفت.”
پرسیدم: “این نامه چیه توی دستت؟ ”
گفت: “همه ی گرفتاری م از این نامه ست. ”
قضیه را که پرسیدم، تعریف کرد که: “پدرم یک سال است که فوت کرده. تازه سالگردش شده. برادر کوچکتری هم دارم که معلولیت جسمی مادرزادی دارد. باید مدام ببریمش دکتر. حالا مادرم نامه نوشته که باید برگردی. من؛ هم نمی خواهم برگردم و هم مجبورم که برگردم. از طرفی هم رفتم برای گرفتن تسویه حساب ولی می گویند چون آماده باش 100% هستیم نمی شه…”
محسن بغض کرده بود.
خندیدم و گفتم: این آهِ دل منه. تو من را تنها گذاشتی رفتی، ببین حالا باید کلا بروی. ولی ناراحت نباش. برگه ای برداشتم شروع کردم به نوشتن نامه: “برادر کلهر سلام علیکم. اگر امکان دارد به آقا محسن به خاطر مشکلاتی که دارد، تسویه حسابش را بدهید و اجازه دهید برود.”
یک ساعت بعد، محسن را دیدم، خوشحال بود. کلهر با تسویه حسابش موافقت کرده بود. دست انداخت گردنم و گفت: “جداً از من ناراحتی؟… ”
گفتم: “نه آقا… شوخی کردم.”
به این ترتیب محسن ایوبی در آن مقطع رفت… ولی پیش از شروع عملیات دوباره برگشت و به رشادت در گردان علی اکبر پرداخت و حماسه آفرید.