کمرم شکست!
شهيد آقا جواد رهبر دهقان ميگفت: «وقتي دلم ميگيره با او حرف ميزنم و زنده ميشم…»
شهيد حاج علي گروسي چنان به او نگاه ميكرد انگار که مريدي به مرادش نگاه ميكند. حاج عباس رنجي (جانشين گردان علی اکبر) هر وفت او را ميديد چهره جدياش بشاش ميشد. روحاني گردان ميگفت: «اگر به حوزه بياید، یک شهيد بهشتي ديگر است.»
***
كوچك بود و كم حرف، شجاع و مؤدب، محجوب و محبوب…
پیدا بود که سن و سالش به 17 نمی رسید، ولی چون دروغ نميگفت در مورد سنش حرف نميزد.
مثل نسيم بود. آهسته راه مي رفت، گوشههاي خلوت و زاويههاي پنهان حسينيه مال او بود.
بر سرِ بودنش در هر گروهان دعوا بود… عاقبت پيك دسته ويژه شد، شايد بدليل خصلتهاي مسلم گردباد دوست داشتني گردان،
***
مشغول عملیات کربلای 1 بودیم. ظهر روز 17 تیرماه 1365 رفتم بازديد دسته ويژه روي يك تپه در قلاويزان. دیدم همه ایستادند و شهید مسلم اسدی نشسته نماز ميخواند و گريه ميكند! مسلم در شجاعت و روحیه قوی، اسطوره بود…
گفتم: «مسلم! زیر بارون گلوله نشستی نماز ميخوني؟!…»
مسلم با گريه گفت: «كمرم شکست!… حسن رفت!…»
يك ساعت پیش از آن، ستوني از عراقيها كه لباس و كلاه آهني خاكي داشتند به سمت دسته ويژه رفته بودند. بچهها فكر کرده بودند آنها خودي هستند. «حسن يداللهي» دلاور كوچك، به سمت آنان رفته و صدایشان کرده بود و آنها هم او را به رگبار بسته بودند. همه در بهت و اندوه شهادت حسن بودند.
انگار فقط حسن ميخندید…
ارواح مطهر هر دو شهید عزیز شاد باشد و روزی خور سفره اباعبدالله
حیف… حیف از آن خوبان که رفتند و ما بدان جا ماندیم
شهدا پارتی بازی کنید رفقاتون یادتون نره
سلام ، نحوه شهادت شهید یداللهی اینطور که در متن اومده نبود ، راوی کی بوده
با سلام برادر مهدی زادسر
لطفا اصلاحات لازم را بفرمایید تا بعد از مشورت با سایر همرزمان، اِعمال شود.
بعضے وقتـا
ڪہ مـیرَم مـزار شہدا..
ڪارَم ایـنہ.. رَد میشـَم و..
فقـط سـن شہدا رو نگـاه میڪنم
و.. حسـرَت میخـورم..
عجـب آدمـاے مَشتے
و بزرگـ مردے بـودن هـا…
ڪاش مـا هـم..