با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

ماجرای اولین اعزام – قسمت 2

به روایت برادر اکبر نریمانی

قسمت اول: ماجرای اولین اعزام

ادامه…

بعد از یک ماه و چندروز بدنسازی و کلاس آموزش سلاح، سختگیری‌ها به اوج خود رسیده بود و نشان از پایان دوره داشت. روز ۳۶ دوره بودیم که عصرهنگام، چند ماشین کانتینردار وارد اردوگاه شد. آن روز از صبح به حال خودمان بودیم و کلاس یا تمرین نداشتیم. اولین بار بود غذای خیلی خوبی دادند. چون اویل جنگ بود هنوز آشپزخانه‌های متفرقه  غذای نیروها را تامین میکردند.

حدود ۴گروهان شده بودیم. عصر اعلام کردند بعد از نماز یک قمقمه آب با کوله لوازم شخصی مورد نیاز و اسلحه و مهمات انفرادی که از ۵روز قبل داده بودند برداریم و در میدان اردوگاه آماده باشیم.

از صبح از هیچ نیروهای عرب و لبنانی در اردوگاه خبری نبود. خوشحال بودیم. فکر می‌کردیم دوره تمام شده و داریم میرویم منطقه جنگی. غافل از اینکه خوابی برایمان دیده بودند که تا عمر دارم یادم نمی‌رود! یکی که از فرماندهان ایرانی بود گفت: یک مقدار سخت است. ۴۵ دقیقه داخل ماشین‌های کامیون حمل گوشت یا کانتینری تحمل کنید. آنجا که رسیدید سکوت کامل باید باشد و هیچکس تا دستوری داده نشده حق صحبت و سوال ندارد تا ماموریت را برایتان توضیح دهند.

همه عقب ماشینی سوار شدیم که فقط یک هواکش روی سقفش باز بود و هوا داخل می‌آمد. ما از آن هواکش آسمان را نگاه میکردیم. حدود یک ساعت در حرکت بودیم. ۵دقیقه اول صدای ماشین‌های عبوری را میشنیدیم، بعد دیگر صدایی جز دست انداز که همه ما را جابجا میکرد شنیده نمیشد. بقدری تکان‌های ماشین زیاد بود که بعضی از بچه‌ها حالت تهوع گرفته بودند و حالشان خراب شده بود. هرچه به دیواره می‌کوبیدند که راننده یواش تر برود یا به فریاد ما برسند انگار نه انگار.

خلاصه بعد از یک ساعت، کامیونها ایستادند. درب عقب که باز شد اول آنهایی که مورد داشتند پیاده شدند و بعد آنهایی که سالم‌تر بودند.

چند نفر منتظر ما بودند. منطقه کوهستانی بود. در فاصله کمی دورتر، هر یک ربع یک منور میزدند. دیگر باورمان شده بود منطقه جنگی است. بقدری طبیعی رفتار میکردند که اصلا به عقل کسی نمی‌رسید که رزم شبانه باشد.

من قبلا در اردوگاهی که در کرج، جاده محمدشهر، که مسئولش شهید سبحانی بود، حضور داشتم که داخل چادر تیراندازی می‌کردند و بغل گوش ما شلیک میکردند، در حال سینه خیز، ولی خبری از منور و شلیک رسام به سینه کش کوه را اولین بار بود که می‌دیدیم.

چند گونی آوردند و به هر ۲۰نفر یکی دادند. گفتند تمام خشابها را خالی کنید در گونیها و بروید آنطرف هر خشاب ده گلوله بگیرید. رفتیم جلوتر، جایی که گلوله میدادند دیدیم از جعبه به هر شخصی ده گلوله مشقی دادند که مخصوص نارنجک تفنگی بود. هیچکس صحبت نمیکرد، نه نوری بود، نه صدایی جز صدای شلیک کالیبر ۵۰ فقط هر چند وقت یک بار صدای انفجار می‌آمد.

خلاصه به تیمهای ۶ نفره، ما را راهی دره روبرو کردند و هر گروه که میرفت میگفتند هر جا به شما حمله شد به طرف مقابل شلیک، حمله کنید و آنجا را فتح کنید. هر گروهی که پائین بماند کشته‌ میشود چون هرچه بالا بروید، از آتش دشمن در امان خواهید ماند.

من که آرپی‌جی‌زن بودم، آن روز کلاش داشتم. بیشتر بچه‌ها یا ژسه۳ داشتند یا ام‌یک.

گفتند وقتی آن قله را گرفتید سعی کنید بعد از نمازصبح راه جاده را پیدا کنید تا جاده آسفالت رسیدید همانجا بمانید تا بیاییم دنبالتان.

مسیر خیلی ناهموار بود. سنگ‌های بزرگ و کوچک داشت. ما تقریبا آخرین دسته بودیم که راهی دره شدیم. مواظب بودیم سروصدا نکنیم و زمین نخوریم. یواش یواش در حرکت بودیم. تازه ماه در آسمان خودنمائی میکرد و کمی کار راحت‌تر شد. حدود یک کيلومتر جلوتر که حدود ۴۵دقیقه بود از نقطه رهائی گذشته بودیم که دیدیم تمام دره از سمت راست ما از روی یال ارتفاع شروع به زدن ما کردند. آرپیجی بود که به چند ده متری ما میخورد. تیربار و تک تیرانداز هم شروع به زدن کردند. یک جنگ واقعی. بالای ارتفاع به عربی هلهله میکردند و دل بچه‌ها را خالی میکردند. ما هم با تیر مَشقی جواب آتش آنها را می‌دادیم. نگو این تیرها را به ما دادن یک وقت واقعا بچه‌ها نزنند. موقیت بچه‌ها مشخص بشود که نارنجک یا آتش که میریزند بچه‌ها صدمه نبینند. هر گروه یک مسئول داشت که بچه‌ها را هدایت به طرف ارتفاع میکرد. من در عمرم تا آن موقع چنین آتشی را جایی ندیده بودم. بعدها در ضدحمله عراقیها خیلی دیدم.

خلاصه با دست و پای خونی و در رفته و سر شکسته به بالای ارتفاع رسیدیم. باز هم ول‌کن نبودند. حالت اسیری رفتار میکردند. ناگفته نماند بچه‌های ما هم با سنگ و قنداق اسلحه از خجالت بعضی از مربی‌های عرب و بچه‌های قدیمی درآمده بودند. در کل ۱۵ تلفات ناشی از زد و خورد داشتیم. تازه آنجا بود که اعلام کردند بچه‌های خودی هستند و این رزم شبانه است. نگو اینها یک هفته تدارک این مانور را چیده بودند که بچه‌ها با آتش دشمن و نوع برخورد دشمن آشنا شوند.

بعد از خواندن نماز، کمی هوا روشن شد. دیدیم تا چشم کار میکرد کوه بود. راهی نبود بشود با آن استرس مسیر را مشخص کرد. فقط گفته بودند به سمت جنوب باید بروید. از لانه مورچه و رشد علف پشت سنگ، جنوب را مشخص کردیم که آن را هم آموزش دیده بودیم در شب با ستاره‌ها و در روز با نور خورشید و لانه جانواران و رشد علفها و سایه اجسام مسیر را پیدا کنیم. بعضی‌ها همان شب آب‌های همراه خودشان‌ را خورده بودند یا قمقمه خود را گم کرده بودند و افتاده بود.

ما راهی شدیم و آنها ماندند. انگار نه انگار که اتفاقی افتاده.

چشمتان روز بد نبیند! تا ظهر بی حال خسته و تشنه به جاده آسفالت رسیدیم. کنار جاده خوابمان برده بود. هم گشنه بودیم هم تشنه، هم آسیب دیده بودیم، حدود ۴ساعت بعد یک ماشین سیمرغ وانت آمد. مثل اینکه تمام دنیا را به ما داده باشند سوارشدیم. اصلا چنان حال و روزی داشتیم که هرکسی سر راه بود سوار شد. هرچه راننده میگفت چند ماشین دیگر می‌آید و پشت سر هستند، باز گوش نمی‌کردیم. خلاصه حتی کنار در راننده هم ایستاده بودند تا اینکه رسیدیم به اردوگاه. کلی غذا و شربت آبلیموی خنک آماده کرده بودند. همه فقط شربت می‌خوردند. بعضی‌ها انتهای اردوگاه رفتند پریدند توی آب.

ساعت ۶ عصربود و دوره ما در حال تمام شدن بود. فقط مانده بود میدان تیر. بعد از دو روز گفتند آماده شوید برای میدان تیر. به من که آرپیجی نمیدادند. میگفتند سنگین است برای تو. شما میتوانی کمک باشی. ‌‌آرپی‌جی‌زن اصلی من، محمود کریمی بود. هیکل درشتی داشت و بچه اسلام آباد کرج بود. خیلی جاها هوایم را داشت. در صبحگاه یا مانور هرجا کم می‌آوردم کمکم میکرد. خیلی بچه با مرامی بود.

می‌گفت: من دوخواهر دارم. دوست داشتم یک برادر هم می‌داشتم. تو برادر کوچک من. آنموقع او ۱۸سال سن داشت و من ۱۴خورده‌ای.

گفتم: به شرطی که من ‌‌آرپی‌جی‌زن باشم

گفت: قبول

این قرار من و آن بنده خدا بود تا روز میدان تیر. اول بچه‌های اصفهاني رفتند کارشان را انجام دادند و آمدند سمت عقب. نوبت ما شد. اول تک تیر اندازان، بعد تیربار بعد آرپیجی‌زن‌ها. هدف یک بشکه سیاه بود که باید آن را میزدیم.

گفتم: الوعده وفا

رفت به فرمانده گروهان گفت: من ایمان دارم که اکبر می‌تواند. بگذارید امتحان کند. اگر نتوانست، من هستم.

در همین فاصله ۳ماشین جیپ و سیمرغ و لندرور آمدند. دیدم تمام فرماندهان دویدند به سمت ماشین. من که دل توی دلم نبود گفتم شناس من را ببین. حالا که نوبت من شد صف بهم خورد. همه دور ماشین‌ها حلقه زدند. دیدم شخصی عینکی با کلاه پارچه‌‌ای و لباس پلنگی رفت پشت وانت با بلندگو دستی به همه خسته نباشید گفت و حدود یک ربع سخنرانی کرد و با همان بلندگو فرمان داد همه سر جای خودشان.‌

من تازه متوجه شدم ایشان فرمانده کل نیروهای جنگ‌های نامنظم است.

دل توی دلم نبود. رو کردم به محمود و گفتم: خودت بزن. من میترسم خراب کنم و آبروی بچه کرجیها برود.

آن موقع بین اصفهاني‌ها و کرجی‌ها کل‌کل بود. برای هم کری می‌خواندند. خلاصه همه منتظر شلیک من بودند. آرپیجی را آماده کردم. محمود کریمی هم زانو زده بود. کمر مرا گرفته بود. این رسم بود. اول کمک باید کمر ‌‌آرپی‌جی‌زن را می‌گرفت که تعادل داشته باشد. بسم الله گفتم و جلوی فرمانده عزیزمان چمران چنان زدم به هدف که نیست و نابود شد.

یک لحظه خودم را در هوا دیدم. بچه‌ها مرا روی دست، بالا و پائین می‌انداختند. لحظه‌‌ای بیاد ماندنی بود. نوبت توپ 106 بود که هدف را باید میزد. آن هم زد. گلوله دوم دستیار دکتر چمران آمد سمت من و گفت به ایرانی و عربی این جایزه تو است. میتوانی بزنی؟

من که گوشم صوت می‌کشید، با سر اشاره کردم که: بله

نگو دکتر با دوربینش که بعدها دیدم همیشه روی سینش است، دارد نگاه می‌کند. شاید آ مربی می‌خواست به دکتر نشان بدهد که کوچکترین عضو آموزشی هم همه موارد را خوب پشت سر گذاشته طوری که یک بچه میخواهد بعد از آرپیجی، توپ ۱۰۶بزند. هرچه بود شانس به من رو کرده بود. گلوله را شخصی جا زد درب عقب را بست و گفت: آماده است.

اول با دروربین کالیبر ۵۰ هدف را نشانه گرفتم و بعد شلیک کردم. خورد به هدف. قدری لوله را بالاتر بردم و با کف دست محکم کوبیدم به دایره شلیک توپ. آن هم خورد به هدف. سر از پا نمی‌شناختم.

روز خوبی بود. به صف ایستاده بودیم. دکتر چمران آمد. به هرکسی چیزی می‌گفت و با همه دست می‌داد. رسید به من، بلند گفت:‌‌ای مردان خدا، اگر ترس توی وجودتان آمد این کوچک بزرگمرد را بخاطر بسپارید. ترس یادتان میرود.

همه مربی‌های لبنانی را سوار ماشین‌هایی که آمدند کرد و رفتند. ما هم برگشتیم اردوگاه.

روز بعد، با یک اتوبوس‌ بچه‌های کرج را آوردند همان مدرسه که چهل روز پیش رفته بودیم آموزش. ۴روز بعد اسم من و ۱۱نفر دیگر را خواندند جهت اعزام به منطقه. با الباقی بچه‌ها خداحافظی کردم. با یک وانت سيمرغ راهی منطقه  شدیم.

***

نزدیکی سوسنگرد کنار رودی در روستائی به نام هدام، ۳کیلومتری دهلاویه مستقر شدیم. از قبل تعدای نیرو آنجا بودند. آن موقع خاکریز و سنگر درست حسابی نبود چون جابجا میشدیم و عراقیها در حال پیشروی بودند نیازی به خاکریز نداشتند.

در طول روز، بچه‌های بامرام تهرانی آن دوره با موتورهای مسابقه‌‌ای کوهستان دونفری میزدند به زرهی عراق با آرپیجی، و ما برايشان آتش تامین میریختیم که بعد از زدن، موقع برگشت حواس عراقیها را به سمت خودمان جلب کنیم. آنها هم نامردی نمی‌کردند و ۵تا ۵تا تانک با هم شلیک میکردند و خمپاره ۶۰ بود که تا یک ساعت منطقه ما را می‌زد. ما هم جای دوم برای خودمان درست کرده بودیم و بعد از یک ربع درگیری، به آن منطقه می‌رفتیم. برای همین تلفات نداشتیم، یا اگر هم بود کم بود. ولی آن موتورسوارها شیرمرد بودند. با صلوات بدرقه‌شان می‌کردیم می‌رفتند و وقتی برمی‌گشتند سجده شکر بجا می‌آوردیم، این رسم شده بود بین بچه‌ها.

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
1 دیدگاه
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
1 سال قبل

سلام بر حاج اکبرآقای عزیز با این خاطرات ارزشمند

همچنین ببینید
بستن