بهترینِ بهترینها
مصاحبه با برادر “قاسم یکه فلاح”
درباره جانباز شهید مصطفی بابایی
مرد مهربان
مصطفی میوۀ درخت بسیج بود؛ همان درختی که امام دستور تشکیلش را داد و آن را شجرۀ طیبه نامید. او یک بسیجی واقعی بود. فوق العاده صبور و بسیار مهربان.
مصطفی حتی در دل جنگ، جنگی مثل کربلای 5 هم پسوند جان از دهانش نمی افتاد و در آن بحبوحه حتی به رزمندۀ عادی هم میگفت: قاسم جون.
خلق او؛ خلق اسلامی بود و در سخت ترین لحظات هم خوش اخلاق بود. او در جنگ همانطور بود که در شهر بود. در کرج هم اگر او را می دیدم میگفت: قاسم جون، در خط مقدم هم میگفت: قاسم جون. این را از روی عادت نمیگفت، بلکه فرهنگ او چنین بود. مصطفی به ذات رفتار رسلامی رسیده بود و این ویژگیها برایش ملکه شده بود.
هرگز در گردان او را عبوس و ناراحت ندیدم. من و او با هم نزدیک بودیم؛ در صبحگاهها، در مانورها، در رزم شبها و… می دیدمش. حتی یک بار ندیدم با کسی تند حرف بزند.
***
مرد جنگی
مصطفی علاوه بر آنکه مردی مهربان بود، یک مرد جنگی تمام عیار بود.
اواخر جنگ که من مسئول مخابرات گردان حضرت علی اکبر علیه السلام شده بودم، یادم می آید که در عملیات بیت المقدس 2 رو کرد به من و گفت: قاسم جون! تو را به خدا به من یک بیسیمچی زبر و زرنگ بده. میخواست بیسیمچی بتواند پا به پای او بدود و از او عقب نماند.
***
در چهاردهم اسفند 1365 که مرحله تکمیلی عملیات کربلای 5 انجام شد، مصطفی مجروح شد. شب هنگام، به سختی خودش را به عقب رساند، اما با آن حال بد، یکی دو ساعت بعد، دوباره رفت جلو تا بچه هایی که مانده بودند را بیاورد. نگرانشان بود و نتوانست تنهایشان بگذارد.
***
بهترینِ بهترینها
ترکیب گردان حضرت علی اکبر علیه السلام طوری بود که نمیشود افرادش را درجه بندی کرد. به اعتقاد من اگر قرار بود به نیروهای گردان نمره داده شود، همه 20 بودند. حتی 19 هم نداشتیم.
مصطفی میان 20ها، درجه 1 بود.
یقین دارم که حاج حمید تقی زاده (فرمانده گردان) وقتی مأموریتی را می پذیرفت، اگر همانموقع فکر میکرد که این مأموریت را باید به کدام گروهان و دسته بدهد، حتما مصطفی جزو نخستین نفرات بود. فرمانده ری او حساب میکرد.
***
فرمانده خاکی
مصطفی در جبهه یک بادگیر شکلاتی داشت که 2 سال پیاپی زمستانها آن را می پوشید. او در استفاده از بیت المال بسیار حساس بود و با آنکه میتوانست بادگیر نو بگیرد، اما به همان بادگیر کهنه قناعت میکرد.
او عضو رسمی سپاه بود اما افتخارش این بود که بسیجی است. هیچوقت لباس فرم سپاه را نمیپوشید و همیشه لباس خاکی به تن میکرد. نه تنها لباسش، بلکه رفتارش هم ساده و خاکی بود طوری که اگر غریبه به گردان می آمد، متوجه نمیشد او فرمانده است.
***
خواب و بیدار
سه روز مانده بود به عملیات بیت المقدس 2 و ما همراه گردان در اردوگاه میاندوآب مستقر بودیم.
یک روز دیدم مصطفی بیتاب است. جلو آمد و گفت: خواب دیدم یک تابوت مقابلم هست و مهدی عین اللهی درون آن خوابیده درحالیکه گردنش تیر خورده. مصطفی حال خوبی نداشت. میگفت: من میدانم مهدی همینطور شهید میشود.
گفتم: نه نگران نباشد. انشاءالله که خیر است.
اما او همچنان نگران بود…
رفتیم برای عملیات…
مهدی برخلاف همیشه در آن عملیات بیسیمچی نبود، اما چون قبلا بیسیمچی بود، برای محکمکاری او را هم همراه بیسیمچی رسمی گروهان، فرستادیم.
درست موقع اذان صبح بود که فرمانده گردان (حاج حمید تقی زاده) سوالی داشت و گفت از مهدی بپرس.
من مهدی را با بیسیم پیج کردم. او همین که خواست جواب بدهد، مِـ را گفت و بیسیم یکدفعه قطع شد.
فهمیدم شهید شده.
وقتی برگشتیم، یاد خواب مصطفی افتادم. رفتم پیش مسئول کانکس شهدا و گفتم همرزمم شهید شده، میخواهم ببینمش.
آخرین شهید، مهدی بود. خوابیده بود ته کانکس. گردنش تیر خورده بود، درست همانطور که مصطفی در خواب دیده بود…
سفر بخیر مسافر بهشت
برسان سلام ما را به شکوفه ها و باران
التماس دعا