شهید پرویز چنکشی
شناسه
نــام : پرویز
نـام خـانوادگـی : چنکشی
نـام پـدر : محمد
نام مادر: خوشقدم
تـاریخ تـولـد : 17 آذر 1341
مـحل تـولـد : البرز – ساوجبلاغ – روستای عباس آباد
سـن : 25 سال
وضـعیت تاهل : مجرد
تـاریخ شـهادت : 2 بهمن 1366
مـحل شـهادت : ماووت
عـملیـات : بیت المقدس ۲
مـزار : ساوجبلاغ، قاسم آباد، امامزاده جواد
سایر اطلاعات: این شهید عزیز، مدتی را در گردان حضرت علی اکبر علیه السلام خدمت کرد، اما شهادتش در یگانی دیگر (گردان حضرت علی اصغر علیه السلام) اتفاق افتاد.
زندگینامه
شهید پرویز چنگشی هفدهم آذر ۱۳۴۱ در ساوجبلاغ دیده به جهان گشود. او در شرایطی پرورش یافت و که از لحاظ مالی در تنگنا قرار داشتند. پدرش محمد، کشاورز بود و پرویز خیلی به او کمک میکرد.
او دوره ابتدایی را در مدرسه مفتح روستای قاسم آباد شروع کرد. با وجود اینکه درسش خوب بود و همهی معلمهایش از او تعریف میکردند اما در دوره راهنمایی به علت دچار شدن به بیماری در گلو، تصمیم گرفت ترک تحصیل کند.
سال ۱۳۶۰ فصل خدمت سربازی فرا رسید که بنا به دستور امام و اشتیاقی که داشت، دوست داشت زودتر پایش به جبهه باز شود.
ابتدا از طریق بسیجی که در آن فعالیت میکرد به مناطق غربی اعزام شد.
پرویز علاوه بر فعالیتهای متفرقهاش در بسیج، در شرکت نفت پارس نیز استخدام شده بود اما وقتی دید برای اعزام نامنویسی میکنند، دوان دوان رفت و ثبتنام کرد و این بار به واسطه محلکارش اعزام صورت گرفت. بار آخر که آمد برادر کوچکترش را هم با خود همراه کرد و تا مدتی در مسئولیت آر پی جی زن و نیروی فعال در مناطق جنگی خدمت میکردند.
مجموعا بیست و نه ماه در جبهه فعالیت داشت. تا اینکه سرانجام در تاریخ دوم بهمن سال ۱۳۶۶ درحالی که در عملیات بیتالمقدس ۲ حضور یافته بود در ماووت عراق بر اثر اصابت ترکش جام شهادت را نوشید و به دیدار پروردگارش شتافت.
وصیتنامه
وصیتنامه شهید پرویز چنکشی
سلام و درود بر آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و امام امت نایب بر حقش و بزرگ پرچمدار بشریت امام خمینی که ما را از ظلم و ستم رها ساخت و ما را به آرمانهای الهی هدایت کرد.
خداوندا بر محمد و آل محمد قسمت میدهیم، طول عمر برای امام عزیزمان عنایت فرما که بعد از سالها جنایتکارانی که حق ملتهای بیدفاع را در زیر لگدهای خودشان پایمال کرده اند آنها را از ستمگران تاریخ رها سازند. امروز بهترین روزی است که خداوند تعالی به مظلومان دنیا عنایت کرده که از خواب غفلت بیدار شوند و حق خودشان را از ستمگران تاریخ بگیرند. و سلام و درود بر ملت شهیدپرور ایران و خانواده های شهدا و مجروحین و معلولین، مفقودین و اسرا که جوانان خودشان را تقدیم اسلام کرده اند.
حقیر بر آن شدم که چند کلمه به عنوان وصیت بنویسم تا شاید راه نجاتی برایمان باشد.
اول از همه آنکه از همه مردم بالاخص از خانواده ام و اقوام و دیگر اقشار مردم میخواهم که اگر ظلمی از طرف من بر کسی روا داشته شده مرا ببخشند و اینکه از همه آنها طلب حلالیت می کنم و از اینکه نتوانستم جبران زحمات آنها را بکنم عذرخواهی میکنم. دیگر اینکه از همه مردم طلب مغفرت و آمرزش میطلبم و انشاءالله که خداوند تعالی همه ما را مورد لطف و کرم خود قرار دهد.
دیگر عرضی نداشتم مگر طلب دعا برای رزمندگان، مجروحین و اینکه این جنگ هرچه سریعتر به نفع اسلام و مسلمین پیروز شود.
والسلام
24/05/1366
19/ذی الحجه/1407
پرویز چنکشی
خاطرات
خاطراتی درباره شهید پرویز چنکشی
منبع: گنجینه لشکر 10 سیدالشهدا(ع)
حمایت برادر
به روایت برادر شهید:
خیلی دوست داشتم به جبهه بروم، اما مادرم به این کار راضی نبود. چند باری سربسته و مستقیم این خواستهام را مطرح کرده بودم اما مخالفت سرسختانه مادر راه هر نوع بحث را بر من بسته بود.
مادر که از دست من به ستوه آمده بود شکایتم را نزد برادر برد و گفت: پرویز جان تو یک چیزی به این بچه بگو مادر. پایش را در یک کفش کرده که الا و بلا باید برود به جبهه.
می ترسیدم. منتظر بودم که پرویز هم شروع کند به نصیحت که: دست از این کارها بردار، اما در کمال تعجب دیدم که در جواب مادر گفت: چه ایرادی دارد؟ خب برود. جهاد است و بر هر مسلمانی واجب.
در پوست خود نمیگنجیدم. در آن لحظات خوشحالترین آدم بودم چرا که پرویز پشت من در آمده بود.
همراهی در عملیات
به روایت دوست و همرزم شهید:
هنگامی که عملیات بیت المقدس صورت گرفت سعادت نداشتم در جوار شهید پرویز چنگشی باشم. در محور دیگری فعالیت داشتم. البته مخالفت خودش هم در این زمینه بیتاثیر نبود. وقتی میخواستند اعزاممان کنند، خودش قبول نکرد کنار هم باشیم. گمان میکنم چون خبر داشت قرار است شهید شود مرا همراه خود نبرد و چون من متاهل بودم، نخواست اتفاقی برایم بیفتد.
یک چکه آب!
به روایت پدر شهید:
هر جا میرفت مرا هم در جریان قرار میداد. زمانی که خرمشهر در اشغال دشمن بود، آمد و گفت: بابا همراه من بیا برویم.
گفتم: من به سربازی نرفتهام. بلد نیستم تفنگ دست بگیرم.
گفت: عیب ندارد. بیا و به رزمندهها خدمت کن. اصلا لیوانی آب دستشان بده. ولی بیا.
حکایت عطر سیب
به روایت مادر شهید:
شبی خواب دیدم یکی از فامیلهایمان با موتور به خانهمان آمده و برایمان قند آورده بود. وقتی بیدار شدم از چیزی که دیده بودم تعجب کرده بودم.
رفتم پیش همان کسی که خوابش را دیدم و ماجرا را برای او گفتم. او هم مژده داد که دیدن قند در خواب خوب است و نشانۀ خوشحالی و اتفاقی شیرین است.
زمان زیادی از این اتفاق نگذشته بود که خبر شهادت پسرم را آوردند.
***
شبی دیگر خواب پرویز را دیدم. درحالی که سیبی درشت در دست داشت آمده بود دیدنمان. گلایه کردم که: پرویز پسرم، تو پیش خودت نمیگویی یک خانهای دارم، خانوادهای دارم که دلتنگم میشوند. بد نیست هر از گاهیی سری بهشان بزنم؟
گفت: من همیشه اینجا هستم مادر.
سیبی که همراهش بود را دو نیم کرد و نیمی از آن را سمت من گرفت.
چهره در هم کشیدم: تو که میدانی من از سیب خوشم نمیآید.
در همان حال جواب داد: این فرق میکند.
سیب را با تردید گرفتم و گازی به آن زدم. راست میگفت. طعم و عطر سیب آنقدر دلچسب بود که به او گفتم: کاش سهم خودت را هم به من میدادی!
آرزو به دل
به روایت مادر شهید:
همیشه به او اصرار میکردم ازدواج کند. میگفتم: همسن و سالهایت الان دیگر بچه دار شدهاند و تو هنوز اندر خم یک کوچهای.
زیر بار نمیرفت. میگفت: اول باید تکلیف صدام را مشخص کنم. ازدواج هم به وقت خودش.
اما هیچوقت قسمت نشد ازدواج کند. به شهادت رسید و آرزوی دیدنش در لباس دامادی برای همیشه بر دلم ماند.