درباره شهیدان ابوالمعالی
به روایتِ سید محمود ابوالمعالی (برادر شهیدان سید احمد، سید محمد سعید و سید مجید ابوالمعالی)
ما 4 پسر و 2 دختر بودیم.
جنگ که شروع شد، پدرم و سید احمد که بزرگترین پسر بود، به جبهه رفتند. مدتی بعد، من و دو پسر دیگر هم پایمان به جبهه باز شد.
مادر نیز صبورانه سختی دوری پسرانش را تحمل می کرد و دم نمی زد.
گاهی پیش می آمد که همۀ مردهای خانه در جبهه بودند، اما او چیزی نمی گفت. اما غم شهادت پسران، کم کم او را از پای درآورد و بیمار شد.
یک شب که مادر در منزل ما بود، وقتی به خانه رفتم، دیدم بوی عطر محمدی عجیبی در خانه پیچیده. طبق معمول رفتم خدمت مادر و سلام کردم. بعد از بچه ها پرسیدم که: این بوی عطر چیست؟
آنها گفتند: ما هم می خواستیم از شما بپرسیم.
مادر که سرش پائین بود و ذکر می گفت، با دست به عکس شهدا اشاره کرد و گفت: “این عطر شهداست”
آنموقع منظور مادر را نفهمیدم.
ساعاتی بعد، مادر همچنان ذکر می گفت. به او گفتم: کمی بخوابید و استراحت کنید، ولی قبول نکرد. تسبیح را با سرعت می چرخاند که یکمرتبه سرش را به بالای تخت تکیه داد و بیحرکت شد.
سریع او را در آغوش گرفتم. نفس عمیقی کشید و رفت…
عجیب آنکه که با رفتن او، آن عطر هم رفت.
وقتی همسایه ها آمدند منزلمان، گفتند که بوی عطر تا منزل آنها هم رسیده بود. آنجا بود که متوجه حرف مادر شدم و فهمیدم که شهدا برای بردن مادرشان آمده بودند.
خیلی قشنگ بود کاش مارو هم ببرن
چه کربلاست که عطر سیب می آید… اشکم جاری شد روح مادرشون شاد
اجرشما مسوولین سایت با دوستان شهیدتون