دیدی بالاخره خانهاش را پیدا کردم!
بسم رب الشهدا
درباره شهیدان حسین ظهوریان و امیر علیزاده
به روایتِ مادر شهید امیر علیزاده
سنی نداشتم که ازدواج کردم. پسرانم بزرگ هم که شده بودند، میدانستند هر کجا میروند، باید سر موقع، خانه باشند، وگرنه نگرانشان میشدم و راهیِ کوچه و خیابان.
امیر؛ دیگر پایش به جبهه باز شده بود، اما من همچنان مادری نگران بودم. وقتی میآمد مرخصی، یکوقتهایی دوستش حسین به خانه مان میآمد. حسین ظهوریان پسر خوبی بود. مثل امیر، قد بلند و خوش اخلاق.
چند بار از امیر پرسیدم: خانۀ حسین کجاست؟
هر بار با خنده میگفت: میخواهی هر وقت دیر کردم، راه بیفتی بروی خانهشان، سراغ مرا بگیری؟
از حرفش خندهام میگرفت.
او هر بار از زیر بار دادن آدرس خانۀ حسین در میرفت.
***
چیزی از شهادت امیر نگذشته بود که یک روز وقتی داشتم از خیابانی نزدیک منزلمان رد میشدم، چشمم به یک حجله افتاد و با دیدن عکس روی آن، میخکوب شدم! درست میدیدم، نوشته بود “شهید حسین ظهوریان“!
دل به دریا زدم و وارد خانه شدم. سراغ مادر حسین را گرفتم. زنی را که بیش از بقیه بیتابی میکرد، نشانم دادند. جلو رفتم و خودم را معرفی کردم: من مادر امیر علیزاده هستم.
انگار داغ دل زن، تازه شد… همسرش را صدا زد و گفت: بیا ببین کی آمده؟
مادر حسین خیلی بی قرار بود. میان گریههایش گفت: راضی باش خانم علیزاده! غیبت پسرت را کردم! گفتم چرا امیر پیدایش نیست؟ چرا نمیآید ما را تسلی بدهد؟ چرا پیکر حسین را نیاورد؟
وقتی گفتم: امیر هم شهید شده، گریهاش اوج گرفت. همدیگر را در آغوش گرفتیم و هایهای گریه کردیم.
***
حالا سالها از آن روزها میگذرد… آن روزهای سخت…
حالا به عکس امیر نگاه میکنم و میگویم: بالاخره خانۀ حسین را پیدا کردم. حالا با مادر حسین ظهوریان دوست شدهام. شما در بهشت با هم هستید و ما اینجا روی زمین، با هم.
امیر باز هم میخندد…
روح بلند هردوتاشون شاد الهی دست ما راهم بگیرند