مصاحبه با دکتر مجید رضاییان
(جانباز روشندل و عضو هیئت علمی دانشگاه سوره)
16 آذر 1400 روز دانشجو
نخستین بار که به جبهه اعزام شدم، سال 1361 بود و دانش آموز دبیرستان بود. از آنجا که اعزامها دو ماه بیشتر طول نمیکشید، وقتی که از جبهه بازمیگشتم، مشغول ادامه تحصیل میشدم تا دوباره نوبت رفتنم شود.
چند سال بعد، در اواسط مهرماه 1364 عملیات منتفی شد و به نیروها تسویه حساب دادند. وقتی از منطقه برگشتم، از طریق روزنامه خبردار شدم که در دانشگاه؛ رشته علوم اجتماعی، شهر تهران پذیرفته شدهام. خوشحال شدم چون در آن دوره، پذیرفتهشدن در دانشگاه، کار نسبتا سختی بود. فقط افراد بین 18 تا 27 سال اجازه شرکت در کنکور را داشتند و ظرفیت دانشگاهها هم بسیار محدود بود، بهطوری که از هر 11 نفر فقط 1 نفر میتوانست در دانشگاه پذیرفته شود.
با خوشحالی رفتم ثبتنام کردم…
در چند هفته اول؛ خیلی تحت تاثیر محیط دانشگاه و کلاس و درس بودم، اما بتدریج بار دیگر هوای جبهه در سرم افتاد. وقتی متوجه شدم که قرار است به زودی عملیاتی انجام شود، دیگر قرارِ ماندن در کلاسها را نداشتم. جسمم در کلاس درس حاضر میشد، اما همۀ فکر و ذهنم پیِ اعزام به جبهه و شرکت در عملیات بود.
در همان نخستین اعزامیکه در پیش بود، درس را رها کردم و راهیِ جبهه شدم.
البته تصورم بر این بود که مثل دفعات گذشته، بعد از هر دوره 3 ماهه یا با پایانیافتن عملیات برمیگردم و ادامه تحصیل میدهم، اما در این اعزام که به تیپ سیدالشهدا داشتم، حضورم در جبهه مستمر شد و دیگر موفق نشدم برای ادامه به تحصیل به پشت جبهه بروم.
یادم هست در نخستین روزی که در دوران دانشجویی اعزام شدم، تمام کتابهای درسی را با خودم به جبهه بردم. حجم زیادی داشت و ساک دستیام را هم حسابی سنگین کرده بود، اما قصد داشتم در اوقات فراغت، به مطالعه بپردازم.
در جبهه؛ خیلی زود متوجه شدم که تعداد دانشجویان خیلی کم است و معدود افرادی توانسته بودند درس بخوانند و دانشجو باشند. از این رو؛ فکر کردم که یک برنامهدرسی برای خودم بنویسم و شروع به مطالعه کنم، چون بعید میدانستم که بقیه رزمندگان که معمولا تحصیلاتشان در حد دیپلم یا پایینتر بود، بتوانند به من کمکی کنند.
***
یک روز؛ یکی از کتابهای درسیام را دست گرفته و در چادر تبلیغات مشغول مطالعه بودم که یکی از همرزمانم به نام آقای مجدالدین به من گفت: “اگر احیانا درباره این کتابها نیاز به کمک داشتی، من در خدمت شما هستم.”
پیش خودم فکر کردم: “این هم مثل بقیه رزمندگان است. نمیتواند که در مطالعه این کتابها به من کمک کند.”
تشکر کردم و هیچوقت برای کمک گرفتن نزد او نرفتم، اما سالها بعد متوجه شدم که آقای مجدالدین در همان دوران جنگ هم فوقلیسانس جامعهشناسی داشت. پیش از انقلاب در دانشگاه مشغول به خدمت بود و بعد از دوران دفاع مقدس هم مدرک دکترایش را گرفت و عضو هیئت علمیدانشگاه شهید بهشتی شد.
بعدها از تصوری که نسبت به ایشان داشتم، پیش خودم احساس شرمندگی کردم، فکر نمیکردم کسی با چنان مدرکی در گردانهای رزمی حضور داشته باشد و انقدر آدم متواضعی باشد که هیچکس نداند.
***
در طول دوران جبهه، گاهی که به مرخصی میرفتم، به فکر میافتادم که در دانشگاه ثبتنام کنم و واحدهای درسی را بگیرم و پاس کنم. چند بار هم ثبتنام کردم اما هر بار، دو جلسه در کلاس حضور پیدا میکردم و باز برمیگشتم به منطقه…
***
خانواده و آشنایان همیشه مرا سرزنش میکردند: چرا حالا که این موقعیت را داری، درس را رها کردی و به جبهه رفتی؟… این حرف همیشه مرا آزار میداد، به همین دلیل، دیگر در همهجا خودم را دیپلمه معرفی میکردم تا توسط دیگران سرزنش نشوم.
***
در سالهای 1365 و 1366 به تدریج به تعداد دانشجویانی که در جبههها بودند اضافه شد. تعجب من از این بود که برای آن بچهها، تحصیل میتوانست موقعیت خیلی خوبی برایشان ایجاد کند، اما با این حال درس را رها کرده بودند و حضور در جبهه را به تحصیل در دانشگاه ترجیح داده بودند. از جمله آنها: میتوانم اشاره کنم به شهید مسلم اسدی.
***
جنگ که تمام شد، تصمیم گرفتم هر طور شده ادامه تحصیل بدهم. وقتی که به دانشکده مراجعه کردم، دیدم اسمم را در تابلوی اعلانات زدهاند و در معرض اخراج از دانشگاه هستم! با تعجب، به آموزش دانشگاه مراجعه کردم و متوجه شدم در طول مدت حضور در جبهه، در تمام امتحانات برایم نمره صفر رد شده است!
گواهی حضور در جبهه بردم و مشکل برطرف شد.
حالا من وضعیت جدیدی را که ناشی از نابینایی دو چشم بود تجربه میکردم و در این شرایط میخواستم برگردم به ادامه تحصیل…
وضعیت کاملا متفاوت شده بود. دیگر مثل گذشته، امکان رفت و آمد آسان به محل تحصیل یا مطالعه کتابها انجام تحقیقات و نوشتن جزوات و… را نداشتم. این شرایط؛ برای هر کسی میتوانست توجیهی باشد که درس را ادامه ندهد، اما یکی از نکاتی که مرا ترغیب میکرد به ادامه تحصیل، همان سرزنشها بود که این بار نه تنها متوجه من، بلکه متوجه خانواده و بخصوص مادرم میشد.
همه مادرم را سرزنش میکردند که چرا جلوی مرا نگرفت و مانع رفتنم به جبهه نشد؟… چرا اجازه داد آن موقعیت درسی را رها کنم؟…
تصمیم گرفتم کاری کنم که مادرم کمتر مورد سرزنش دیگران قرار گیرد.
عزمم را جزم کردم برای ادامه تحصیل.
اوایل، بخاطر نابینایی، درس خواندم خیلی کار سختی بود. خواهرم با وجود آنکه دو فرزند داشت، همراه من به دانشگاه میآمد، مرا تا دم در کلاس میرساند، بعد منتظر مینشست تا کلاسم تمام شود. بعد دستم را میگرفت و میبرد به حیاط دانشگاه تا هوایی بخورم و باز کلاس بعدی.
خواهرم در سخت ترین شرایط، مرا همراهی کرد…
او در خانه هم، کمکم میکرد. کتابها را برایم میخواند و با هم تلاش میکردیم تا تحقیقاتم انجام شود و تکالیفم را به موقع، ارائه کنم.
بعد از یکی دو ترم، به تدریج با شرایط خو کردم. همچنین، با دوستان جانبازی آشنا شدم و از تجربیات آنها هم استفاده کردم و بدین ترتیب در ادامه تحصیل با مشکلات کمتری مواجه شدم و به لطف الهی پیوند با دانشگاه تا امروز برقرار مانده است.
* لازم به ذکر است که دکتر مجید رضاییان؛ عضو هیئت علمیدانشگاه سوره میباشند. ایشان در عرصه علم و دانش، خدمات بسیاری را به جامعه ارائه نموده است. وی در طول دوران جنگ، دچار مجروحیتهای سخت شد که ازجمله آن میتوان به نابینا شدن دو چشم در دو عملیات مختلف اشاره نمود.
همچنین، دو برادر ایشان به نامهای مهدی رضاییان و جواد رضاییان نیز به فیض شهادت رسیدهاند.
ماشاالله چه اراده ای احسنت