به من بگویید «محمد»
خاطراتی از شهید فرهاد (محمد) مروتی
به روایتِ رقیه خلیلی (مادر شهید)
- به من بگویید محمد
اسمش «فرهاد» بود اما از اول، اسمش را زیاد دوست نداشت. میگفت: از اسمم خوشم نمیآید. هر وقت فرهاد صدایش میکردیم جواب نمیداد. میگفت: اسم من «محمد» است. وقتی ۱۵ ساله شد ولیمه دادیم و اسمش را رسماً محمد گذاشتیم.
***
فرهاد از همان کودکی مومن و با خدا بود. شب و روزش با قرآن و مفاتیح می گذشت.
میگفتم: برو بخواب ، فردا مدرسه داری!
میگفت: نمی دانی این قرآن و مفاتیح چیست! اینها گنجینه نور خداست.
همیشه کمک حالم بود و در کارهای خانه دستم را می گرفت.
- برای خودم
او از کودکی متفاوت با 5 فرزند دیگرم بود. انگار خدا او را برای خودش آفریده بود.
برای من، هم فرزند بود، هم پدر و مادر. همۀ کس و کارم بود.
خیلی بامحبت بود. رفتارهای عجیب و غریبی داشت.
- من عزادارم
محمد از همان اول خیلی قانع بود. همیشه لباسهای ساده میپوشید. به قدری که یک روز همسایهمان آمد سراغ من و گفت: «ببخشید خانم مروتی، مگر محمد شلوار دیگری ندارد؟»
پرسیدم: چطور مگر؟
جواب داد: «همیشه همین یک شلوار طوسی رنگ را میپوشد. شما چقدر این یک شلوار را میشوئید و اتو میکنید؟» گفتم: محمد شلوارهای زیادی دارد اما نمیپوشد.
همسایهمان با تعجب پرسید: «وا چرا؟!»
گفتم: محمد میگوید: «حالا که بچههای محل شهید میشوند و خانوادهها داغدارند، خوب نیست که من شلوارهای رنگارنگ بپوشم»
- تب عشق
بعد از پیروزی انقلاب؛ همسرم انتقالی گرفت و آمدیم تهران.
محمد دوره راهنمایی را در مدرسه ارشاد (مهرآباد جنوبی- سرآسیاب) گذراند و دیپلمش را هم از دبیرستان امام صادق(ع) گرفت. به رشته روانشناسی خیلی علاقه داشت اما وقتی در کنکور سراسری شرکت کرد، در رشته ادبیات دانشگاه رازی سنندج قبول شد. ساکش را برداشت و رفت کردستان (سنندج).
توی دانشگاه هم خیلی فعال بود. هم خیلی خوب درس میخواند و هم در انجمن اسلامی دانشگاه فعالیت میکرد. چند بار خواست برود جبهه اما خدا بیامرز پدرش اجازه نداد و گفت: «پسرجان! این مملکت به جوانهای تحصیلکرده و متخصص نیاز دارد. بمان و درس بخوان. اگر واجب شد خودم می روم.» خدابیامرز میترسید. محمد را خیلی دوست داشت. محمد هم همینطور؛ علاقه شدیدی به پدرش داشت. طوری که اگر پدرش سه روز بیشتر جایی میماند یا خانه نمیآمد، محمد تب میکرد.
یک بار جرأت کردم و گفتم: آقا چرا نمیگذارید محمد برود جبهه؟ عصبانی شد و هر دو تای ما را از خانه انداخت بیرون!
- بیقرار
خودش در دانشگاه بود و دلش در جبهه. هر وقت از دانشگاه زنگ میزد خانه، گلایه میکرد و میگفت: «چرا نمیگذارید بروم جبهه؟» خیلی بیتابی میکرد. وقتی دوست صمیمیاش محمدتقی باقری از دانشگاه برگه اعزام گرفت و رفت، صبر و قرار محمد هم تمام شد. درسش را کنار گذاشت، ساکش را برداشت و آمد تهران. محمد تازه رفته بود دانشگاه. وقتی برگشت خانه گفت: «مامان؛ دانشگاه را بستند و گفتند بروید جبهه. دانشگاه تعطیل است.»
گفتم: محمد معلومه که دروغ میگویی! برای چی دانشگاه را تعطیل کردند. راستش را بگو. مگر میشود دانشگاه را ببندند. باز چه کلکی توی سر داری؟
طفلک؛ سرش را انداخت پایین و گفت: «مامان ببخشید، دروغ گفتم. دانشگاه تعطیل نیست. اما الان دانشگاه اصلی جبهه است. الان زمان امتحان است. زمان امام حسین (ع) است. هیچ فرقی نمیکند امام خمینی (ره) هم فرزند امام حسین (ع) است. امام فتوی داده که هر کس میتواند اسلحه بدست بگیرد، برود. امام گفته جبههها را خالی نگذارید. من دیگر نمیتوانم درس بخوانم. باید بروم جبهه».
پدرش هم دیگر مخالفت نکرد و گفت: «حالا که اصرار داری بروی جبهه، برو خدا پشت و پناهت. برو به امید خدا».
محمد از خوشحالی انگار پر در آورده بود. تا صبح خوابش نبرد.
- گردان علی اکبر
اعزام اول؛ جزء نیروهای توپخانه بود اما دوست داشت برود جلوتر. تا بالاخره رفت و آرپی جی زن گردان علی اکبر (ع) شد.
بار آخر وقتی میخواست برود جبهه، نشست سوره یاسین را خواند. بعد وضو گرفت و گفت: «مامان، من با میل و اختیار خودم و برای رضای خدا و به فرمان امام خمینی (ره) میروم جبهه. اگر رفتم و یک طوری شد یا احیاناً اسیر شدم، نکند چیزی بگویید و ناراحتی کنید.»
رفت و دم عیدی (نوروز ۶۶) آمد مرخصی. گویا برای خداحافظی آخر آمده بود. چند روزی پیشمان ماند و دورباره خداحافظی کرد و رفت منطقه عملیاتی شلمچه.
- صبر ایوب
عاشق شهادت بود. بار آخر موقع خداحافظی گفت: دفعه پیش که خدا مرا قبول نکرد. دوست ندارم مجروح یا اسیر شوم، فقط شهادت. حالا که می خواهم به جبهه بروم از خدا یک خواسته دارم و آن این است که به تو صبر ایوب دهد.
***
آخرین بار در عید نوروز به مرخصی آمد و هشت روز بعد به جبهه بازگشت.
هنوز ده روز از رفتنش نگذشته بود که خبر شهادتش آمد.
- روی سیاه؛ روح سپید
در عملیات کربلای ۸ یک لحظه سینهاش سوخت اما اعتنا نکرد. پیش رفت اما استنشاق گاز شیمیایی راه نفسش را بست و عاقبت از نفس افتاد.
دشمن به قدری شیمیایی زده بود که همرزمانش نتوانستند جنازهها را جمع کنند. سه روز تمام، پیکرهای شهدا روی زمین مانده بود. صورت محمد هم خیلی سوخته بود، از بس شیمیایی شده بود. او با روی سیاه و روح سپید به دیدار معشوقش رفت…
- صلوات محمدی
محمد شب نوزدهم فروردین به شهادت رسید و چند روز بیشتر از آغاز سال 1366 نگذشته بود.
شب هجدهم فروردین، در حال خواندن قرآن بودم که خوابم برد. یکدفعه صدایی شنیدم که می گفت: مامان، مامان بلند شو، بلند شو یک روضه ی حضرت ابوالفضل نذرکن و یک دعای توسل بخوان. آن موقع من تازه داشتم قرآن خواندن را یاد می گرفتم، به همین دلیل به خودم جرأت ندادم که این کار را انجام دهم، خجالت کشیدم.
از خواب بیدار شدم. صدقه دادم، صلوات فرستادم و دوباره خوابیدم.
این بار در خواب دیدم محمد تفنگ بر دوش، بین زمین و آسمان در حالیکه پای راستش کوتاه است دارد می رود. من فریاد می زدم: محمد بیا! پایین می افتی!…
صبح که بیدار شدم آرام و قرار نداشتم…
خانه را جارو زدم و خودم را مشغول تمیز کاری کردم.
خانم همسایه را دیدم. او با وجود صمیمیتی که با هم داشتیم، خودش را از من پنهان کرد!
شصتم خبردار شد که خبرهایی شده!
به خانه برگشتم. مفاتیح را باز کردم و دعای توسل خواندم.
شب نوزدهم، دوباره خواب دیدم. این بار دیدم که از طرف پنجرۀ مشرف به باغ، نورشدیدی به صورت دایره وار به طرف پنجره آمد و پخش شد. صوت قرآن بسیار زیبایی هم از بلندگویی به گوش می رسید. خواستم بلند شوم که دیدم زیر پایم قبری نمایان شد که خاکش بسیار نرم و مثل نور بود. خاکها را کنار زدم… یکباره سقف خانه باز شد و پارچه سفیدی به همراه دست و پا پایین آمد. من هم با فرستادن صلوات، آنها را لای پارچه پیچیده و درون قبر گذاشتم. ولی سر و بدن به دستم نمی رسید… در همین حال که صوت قرآن هم هنوز پخش می شد، دیدم وسط راهرو، عکس محمد در هاله ای از نور قرار گرفته و خطاب به من می گوید:
مادرجان یک صلوات محمدی بفرست.
او آن شب می خواست مرا مطلع کند که شهادت برای او که عاشق و بی قرار بود و درانتظار دیدار معشوق، آرزویی دیرینه بوده و من باید خودم را آماده کنم.
حالا سالهاست که بر محمد(ص) و آل او صلوات می فرستم و منتظر تجدید دیدار با محمدم هستم.