تنهای تنها…
دلنوشته برادر “مجتبی شوشتری”
برای “شهید علیرضا دره باغی”
روزی که خبر شهادت محسن ایوبی و باقر آقائی عزیز را آوردند، من تازه از توجیه خط برگشته بودم.
با علی و میثم سر گذاشتیم به کوههای روبرو و یک دل سیر گریه کردیم…
وقتی حالمان جا آمد، علی که انگار خبر از جای دیگری داشت، برگشت گفت: میدونی سختیش کجاست؟ اینکه آدم چند روز دیگه حواسش جمع بشه و ببینه دیگه هیچکس دور و برش نمونده. من احساس میکنم همۀ خوبها میرن. تو هم میری. حمید و علی و میثم و مهدی هم میرن و من میمونم و تنهائی… آخه گردان بدون اینها صفا هم داره؟
***
اینکه چرا معنای صحبت هایش را نفهمیدم، بماند! چون آنها عالم دیگر را میدیدند و من “صمٌ و بکمٌ و عمیٌ” میان دستهگلهای گردان…
وقتی “علی” عزیز و “داش علی کوثری” و “حمید رمضاننیا”ی نازنین و در عملیات بعد “مهدی عینالهی” السابقون شهید شدند، تنهائی را با تمام گوشت و پوستم احساس کردم؛ اما چه فایده؟!… که مرا برای همراهی آنها لایق ندانستند…
خنده های کوتاه و تبسمی که همیشه روی لبهایش بود، جانم را آتش میزند.
امیدوارم همنشین حضرت علیاکبر علیه السلام باشی علی جان