یادها
یادم تو را فراموش!
خاطره برادر “اکبر اسماعیلی”
پیش خودم و خدای خودم، تصمیم گرفته بودم چهل غسل جمعه انجام بدهم که در میانۀ کار، راهی مأموریت پدافندی فاو شدیم…
شکر خدا جهاد ورامین، چند حمام کانتینری به فاو آورده بود که نزدیک اروند قرار داشت.
به هر زحمتی بود، غسل سی و نهم را هم انجام دادم.
وقتی ماموریت پدافندی گردان علی اکبر در فاو تمام شد، همراه نیروهای گردان، مسیری را پیاده طی کردیم و به شهر فاو که رسیدیم، سوار اتوبوس شدیم. در حال برگشت بودیم که یکدفعه چشمم به حمام کانتینری خورد و یادم افتاد امروز جمعه است!
ساعت را پرسیدم، گفتند: دوازده و نیم. ۱۰ دقیقه از اذان گذشته بود.
خیلی افسوس خوردم…
انگار همه چیز دست به دست هم داده بود که بیلیاقتی من نسبت به این موضوع، به خودم ثابت شود.