همۀ برادرانم…
روایت جانباز مجید رضایان از شهادت دو برادرش در عملیات کربلای 5
دیماه 1365 بود و مرحله اول عملیات کربلای 5…
بعد از یک درگیری سخت، بالاخره ما توانستیم خط خودمان را تثبیت کنیم. پشت خاکریزها مستقر شدیم و برای کارهای پدافندی، آن روز را به شب رساندیم. نیروها کاملا در موقعیت خود مستقر شده بودند دو شب بود که نخوابیده بودم. گفتم «خوب است استراحتی بکنم.»
با جلال شاکری روی همان خاکریز که یک کانال بود، دراز کشیدم.
یکدفعه دیدم برادرم مهدی همراه پسر عمه ام که در گردان ما بودند آمدند.
تعجب کردم و گفتم: مهدی! کاری داشتی با من؟
گفت: آمدم سری به تو بزنم.
گفتم: چرا کلاه آهنی سرت نیست؟ برو توی سنگر خودت، کلاهت را هم سرت کن.
صحبت من و برادرم چند ثانیه بیشتر طول نکشید. وقتی با پسر عمه ام رفتند، به جلال گفتم: «تا حالا مهدی را اینطوری دیده بودی؟!…»
انگار آمده بود برای وداع یا می خواست چیزی بگوید ولی نتوانست…
نزدیک های صبح بود که از خواب بیدار شدم. هنوز از جایم بلند نشده بودم که یکی از بچه ها آمد و گفت: «بلند شو، مثل اینکه بچه ها مجروح شدند.»
پرسیدم: کی؟
گفت: مهدی و مسعود
برایم یقین شد که باید اتفاقی بدتر از مجروح شدن افتاده باشد. یادم هست آن فاصله پنجاه شصت متری تا آنجایی که بچه ها بودند را چندین بار زمین خوردم… مثل کسی که تعادل نداشته باشد، می افتادم زمین. همه توانم را از دست داده بودم؛ هی بلند می شدم و دوباره می خوردم زمین، تا رسیدم آنجا و دیدم هر دو شهید شدند.
مهدی (برادرم) و مسعود (پسرعمه ام) هر دو کوچک تر از من بودند. آن دو از بچگی با هم بودند؛ با هم مدرسه رفتند؛ با هم جبهه آمدند و حالا در کنار هم شهید شده بودند. مهدی سر نداشت و مسعود هم با ترکش های خمپاره در همان ثانیه های اول شهید شده بود.
نمی دانستم چه باید بگویم. آنجا بچه هایی ایستاده بودند که من مسئولیتشان را داشتم.
صحنه ای که مهدی شب قبل پیشم آمده بود، جلوی چشمم آمد… شاید می خواست چیزی بگوید…
دلم می خواست برای آنها گریه کنم، اما به خودم گفتم باید مسلط باشم، چون عکس العملی از طرف من می توانست باعث تضعیف روحیه بقیه شود. حتی نتوانستم ناراحتی ام را ابراز کنم. فقط از بچه ها یک خودکار و کاغذ گرفتم، اسم و آدرسشان را نوشتم و گذاشتم توی جیب هایشان. گفتم: چون مهدی سر ندارد، شاید شناسایی نشود.
بچه ها جنازه برادر و پسر عمه ام را بردند عقب و من سعی کردم تا آنجا که می شود خودم را کنترل کنم.
ناراحتی دیگری در خودم احساس می کردم.
می دانستم آنها شهید شدند، ولی احساس می کردم خبر دیگری هم هست، اما نمی دانستم آن خبر چیست؟
همه چیز تمام شده بود. خودم هم بین بچه ها بودم و سعی می کردم ناراحتی ام را پنهان کنم، اما علت نگرانی دیگرم را نشناخته بودم.
آمدیم عقب. آن شب خودمان را رساندیم به قایق ها و رسیدیم به پایگاهمان نزدیک اهواز که یک پارک جنگلی بود و ما به آن «اردوگاه کوثر» می گفتیم. بچه ها می فهمیدند که من دارم سعی می کنم خودم را کنترل می کنم. می آمدند و دلداری می دادند.
صبح شد. بچه ها خواستند بروند اهواز. من هم همراهشان رفتم.
بچه ها به خانه هایشان زنگ می زدند و خبر سلامتی شان را می دادند، اما من نتوانستم تلفن بزنم. چون آن وقت سراغ برادر و پسر عمه ام را می گرفتند.
آمدیم اردوگاه…
فرمانده گردان ما، حاج آقا تقی زاده مرا خواست. به چادرش رفتم.
گفت: از آن یکی برادرت چه خبر؟ (یعنی برادر بزرگترم)
گفتم: خبری ندارم – چون او در گردان دیگری بود –
گفت: بریم سری بزنیم
رفتیم تا نزدیکی چادر برادرم. وقتی رسیدیم، من از ماشین پیاده شدم. بعد، یکی از بچه های گروهانشان را دیدم.
پرسیدم: از جواد رضائیان خبر ندارید؟
گفت: مجروح شد.
گفتم: مطمئنی که مجروح شد؟
گفت: خیالت راحت راحت.
او مرا می شناخت. برگشتم توی ماشین.
برادر تقی زاده پرسید: چی شد؟
گفتم: این هم شهید شد.
نمی دانم چرا گفتم جواد شهید شده. با این که آن برادر رزمنده مرا مطمئن کرده بود که او مجروح شده، ولی یقین پیدا کردم که شهید شده.
آماده شدیم برای مرحله دوم عملیات که شب ۲۳ دی بود. قبل از رفتن به عملیات، بچه ها به من گفتند: شما دیگر نیایید. ولی من با آنها رفتم و در همان مرحله مجروح شدم. وقتی آوردندم تهران، به من خبر دادند که جواد هم همان روز شهید شد؛ اول مجروح و بعد شهید شده بود. آنها در منطقه ی دیگری بودند؛ تقاطع جاده شملچه – بصره با آن دژ اول که سه تا خاکریز نونی شکل بود و آنجا شهید شده بود.
در آن عملیات، خیلی از بچه های گردان ما شهید شدند که همه مثل برادرانم بودند…
هرنفس بوی سیب می آید
ازمسیرشلمچه این شبها
زنده شد یادکربلای پنج
یادسربندهای یا زهرا
……..
هرکسی پهلویش که ترکش خورد
گفت یافاطمه زپاافتاد
به گمانم که لحظه ی آخر
روی دامان مادرش جان داد
…….
میرسد بوی چادر خاکی
ازکنار تمام پیکرها
فاطمیه ، شلمچه، این ایام
صحنه ی کوچه بود معبرها
……
چه پسرها که بی پدر گشتند
چه پدرها که بی پسر گشتند
رفت گردان و دسته ای آمد
رفقا بی رفیق برگشتند
…….
هرزمان رو زدم به قافله ها
پاسخ آمد بروبرو جانیست
بهرتسکین درد من جایی
خوب تر ازبهشت زهرا نیست
…….
هرشب جمعه قطعه ی شهدا
جای جامانده های جنگ شده
دل دنیاگرفته ی ماهم
بهردیدار یار تنگ شده
هدیه ای ناچیز تقدیم به شیرمردان عملیات غرور آفرین کربلای پنج
شاعر : قاسم نعمتی
#قاسم_نعمتی
با سلام و تشکر از شما
بسیار بسیار شعر زیبایی بود
ان شالله با شهدای کربلای 5 محشور شوید
ان شاءالله
استاد عزیز و جانباز گرانقدر آقای دکتر رضاییان
عجب صبری داشتید!
در آن سن کم با آن چشم هایی که تقدیم خدا کردید چه صحنه هایی را دیدید!
ان شاءالله مقبول حضرت دوست باشید و با قمربنی هاشم علیه السلام محشور شوید.
روح برادران شهیدتان شاد و صبر پدر و مادر بزرگوارتان مورد عنایت حضرت زینب (س) باد.
التماس دعا
یاعلی
خیلی تکان دهنده است چه روحیه ای چه صبری
اِذا کان المنادی حسین علیه السلام فاَهلا باالشهاده فی سبیل الله