بابای شهید
شهید بابا خزایی
به روایتِ محمود روشن (نویسندۀ کتاب اعزامی از شهر ری)
باباخزائی برخلاف اسمش که «بابا» بود، جوان بود و همسنوسال خودمان و اصالتاً بچۀ نوشهر مازندران بود. او آرپیجیزن بود و به همراه برادر جمشیدی، پسرخالهاش، به جبهه آمده بود و همرزممان بودند.
او در کنار من در عملیات کربلای یک در تاریخ 17 تیر 1365 به درجه متعالی شهادت نائل شد.
هنگامهی عملیات کربلای 1
وقتی رسیدیم ارتفاع 223 از ارتفاعات قلاویزان در منطقۀ عمومی مهران، مسلم اسدی عجله داشت… او آرپیجیزنها را فرستاد تا به سمتهای گوناگون شلیک کنند. به باباخزائی گفت: «برو سمت راست خاکریز و به سنگر تیربار دشمن شلیک کن و اون رو از کار بنداز.»
باباخزائی و کمکش رفتند بالای خاکریز. مسلم با اشارۀ دست، سنگر تیربار گرینف عراقی را به او نشان داد. باباخزائی و کمکش از روی خاکریز بالا رفتند و از آنطرف خاکریز پایین رفتند و دیگر در دید قرار نداشتند. مسلم رفت سر خاکریز و تیراندازی کرد. لحظاتی بعد آمد پایین و به من گفت: «برو سمت راست خاکریز و همون تیربارچی رو که به باباخزائی نشون دادم بزن. خیلی مزاحمه.» من هم بی معطلی رفتم بالای خاکریز و از بالای خاکریز رفتم پشت آن و دیدم روی یک تپه هستم و در تپۀ مقابلم یک سنگر تیربار عراقی است که در حال تیراندازی به نیروهای ماست. نگاهی به پایین تپه انداختم و دیدم باباخزائی به سمت سنگر عراقی شلیک کرده و در حال عوض کردن موقعیت خودش است.
***
دقایقی بعد، من در حالی که تیر خورده و افتاده بودم روی زمین و چشمهایم باز بود، باباخزائی را که قبل از من برای شلیک به سمت تیربار عراقی رفته بود دیدم که از پایین تپه حرکت کرد و به سمتی که من بودم میآمد. شاید میخواست بیاید بالای تپه و از بالا دوباره به سمت تیربارچی شلیک کند.
ناگهان تیربارچی متوجه او شد و به سوی باباخزائی شلیک کرد. خزائی سرعتش را زیاد کرد و به سمتی که من بودم بیشتر نزدیک شد ولی ناگهان یکی از تیرها به او اصابت کرد و به روی سینه به زمین افتاد. باباخزائی چند قدم بیشتر با من فاصله نداشت که روی زمین افتاد. تیربارچی او را هم مثل من رها نکرد و مسلسلوار به سمتش تیراندازی کرد.
خزائی به شکلی روی زمین افتاده بود که پهلویش به سمت عراقی بود. یک تیر دیگر به پهلوی او خورد. خزائی با اصابت تیر اول افتاده بود زمین، ولی هنوز برای شلیک تلاش میکرد و میخواست به صورت سینهخیز به این طرف بیاید. با اصابت تیر دوم، حرکاتش کمتر شد. تیربارچی او را رها نمیکرد و رگبارهایش را به سوی او بسته بود. گلولهها هم پشتسر هم به پهلو و کنار سینۀ خزائی میخورد.
باباخزائی بیحرکت روی زمین افتاد. با هر گلولهای که به بدن باباخزائی میخورد، بدن او تکان میخورد و بالا و پایین میرفت. تا جایی که کاملاً بیحرکت شد.
نمیتوانستم خودم را ببخشم، چون هیچ کاری نتوانسته بودم برای دوستم انجام دهم. باباخزائی، این رزمندۀ نازنین و دلاور، در میان معرکۀ نبرد در فاصلۀ چند متری و در مقابل دیدگان من به شهادت رسید و روح او به آسمان پر کشید.
دقایقی گذشت. هوا روشنتر شده بود، ولی هنوز خورشید طلوع نکرده بود. صدای خمپاره و تیر از هر سو میآمد. پیکر بیجان باباخزائی کنار من افتاده بود. دوست داشتم بیهوش شوم و از دردی که داشتم خلاصی یابم، ولی بیهوش نمیشدم. هنوز نمیدانستم چه اتفاقی برایم افتاده است. نمیدانم چقدر گذشت که من در همان حالت بودم. زاویۀ دیدم فقط پیکر شهید باباخزائی بود. کمکم خورشید در حال طلوع کردن بود. صدای گلوله و خمپاره منطقه را پر کرده بود اما دیگر صدای گلولههای تیربارچی عراقی نمیآمد.
نمیدانم چقدر گذشت که در آن حالت بیحرکت مانده بودم ولی آفتاب کاملاً طلوع کرده بود.
در همین اثنا متوجه شدم از بالای خاکریزی که من از آنجا برای شلیک رفته بودم، ابوالفضل رفیعی نام من و خزائی را صدا میکند تا ببیند آیا زنده هستیم یا شهید شدهایم. نگران بودم اگر دوباره تکان بخورم، تیربارچیِ عراقی به سمت من رگبار بزند. نمیدانستم بچهها با آرپیجی 11 از بالای تپه، سنگر تیربار را منهدم کردهاند. با این حال دستم را تکان دادم. رفیعی فهمید من زندهام…
…..مرا داخل آمبولانس و در کنار یک مجروح دیگر که غرق به خون بود گذاشتند و درِ آمبولانس را بستند و آمبولانس حرکت کرد. مجروحی که کنارم بود را شناختم. او برادر جمشیدی، پسرخالۀ باباخزائی، بود. از من دربارۀ خزائی پرسید. حرف زدن برایم مشکل بود، ولی بهسختی به او گفتم باباخزائی کنار من شهید شد.
سالها بعد، وقتی به حوزۀ مکتب القائم رفته بودم، با طلبهها و روحانیان زیادی آشنا شدم. یکی از آن روحانیها بچۀ شمال و نامش شعبانی بود. با صحبتهایی که با او کردم فهمیدم بچهمحل شهید باباخزائی است. به او گفتم که باباخزائی از همرزمان من بود و در کنارم شهید شد. آقای شعبانی از من خواست که آخرین لحظات زندگیِ باباخزائی را بنویسم تا آن را در مراسم سالگرد شهید پشت تریبون بخواند و اگر میتوانم به شمال بیایم و خودم خاطراتم را از شهید بگویم.
به او گفتم: «اگه لحظات آخر شهید رو بنویسم باعث ناراحتی خونوادهش نمیشم؟»
او گفت: «نه. حتی پدر و مادر شهید خوشحال هم میشن این وقایع رو از زبان همرزمی که آخرین لحظه با بچهشون بوده، بشنون.»
من نمیتوانستم برای مراسم سالگرد به مازندران بروم ولی دقایق آخری که با شهید باباخزائی بودم را نوشتم و به آقای شعبانی دادم. او هم در مراسم حضور پیدا کرده و به حضار گفته بود نوشتهای را که قرائت میکنم از خاطرات همرزم شهید است.
آقای شعبانی بعد از اینکه از مراسم به تهران برگشت، گفت: «وقتی اون خاطرات رو میخوندم، مردم حاضر تو مراسم همه منقلب شده بودن و اشک میریختن. تو این بین پدر و مادر شهید با شنیدن این خاطرات حال دیگهای داشتن و عجیب اشک میریختن.»