لایق شهادت
خاطره علی شهبازی
درباره شهید اصغر اسکندری
یک روز پاییزی؛ ساعت حدود ساعــت 5:5 بعدازظهر بود و وقت غروب آفتاب. مطابق معمول، هنگام غروب، رفت و آمد و عبور و مرور در جاده ها به دليل امنيت ممنوع بود.
آن روز ميني كاتيوشاي ما مي خواست تغييرموضع بدهد. در طول روز تا جائي كه امكان داشت، وسائل و تجهيزات خود را انتقال داده بود، اما ماشين خراب شده و آنجا مانده بود و نبايد شب بدون نگهبان در آنجا مي ماند، لذا غروب به ما گفتند كه با ماشين برويد، مهمات و ماشين را بکسل كنيد و بياوريد.
وقتی مي خواستم از قرارگاه خارج شوم، شهيد اصغر اسكندري را ديدم. گفتم: «مي آئي با من برويم ميني كاتيوشا را بياوريم؟»
او بدون لحظه اي درنگ، سوار ماشين شد و همراه با يك نفر ديگر بسوي قبضه رفتيم. وقتي رسيديم آنجا، هوا تاريك شده بود. مهمات را بار زدیم و ماشين را بکسل كرديم. هوا خيلي سرد بود.
به او گفتم: «اصغر بالاي ماشين مي روي؟»
باز هم بی درنگ، رفت نشست بالاي ماشين.
يك ساعت و نيم در راه بوديم. وقتي براي تامين به قرارگاه رسيديم، آنقدر سردش شده بود كه ديگر توان صحبت كردن هم نداشت.
حقا كه لياقت شهادت در راه اسلام را داشت چون كه از دل و جان به اسلام عشق مي ورزيد. هميشه در حال فعاليت بود و لحظه اي بيكار نمي نشست.