یکپارچه نور
- غسل شهادت
همیشه نزدیک عملیات که می شد، مسلم به بعضی بچه ها می گفت: تو شهید می شوی.
چون با خنده این حرف را می زد، ما هم به شوخی می گرفتیم، ولی واقعا همان می شد!…
شب عملیات کربلای 8 ماشین لندرور گردان دست من بود. فرمانده گردان برای انجام کاری ما را فرستاد ستاد. من به همراه مسلم و محسن عباسلو سوار بر لندرور شدیم و راه افتادیم رفتیم به اردوگاه کوثر. بعد از انجام کارمان، گفتیم برویم در حمام کانکسی اردوگاه، دوش بگیریم.
یکدفعه مسلم گفت: بچه ها غسل شهادت یادتون نره!
با این حرف او، یکّه خوردم. مسلم همیشه قبل از عملیاتها می گفت «مسلم سالم برمی گرده»، حالا چه شده بود که خودش داشت غسل شهادت می کرد؟…
بیرون که آمدیم به محسن گفتم: دیدی مسلم چی گفت؟
محسن گفت: آره. هیچوقت همچین چیزی نگفته بود!…
حالات مسلم، طور دیگری بود…
شب عملیات وقتی می خواستم از مسلم خداحافظی کنم، یکپارچه نور شده بود.
- نرو آقا مسلم!…
در عملیات کربلای 8 که مسلم معاون گردان شده بود، توی کانال نشسته بودیم که یکهو دیدیم 2 نفر، زیر آتش شدید دشمن، دارند می روند جلو. یکی از آنها؛ مسلم اسدی بود.
فریاد زدم: آقا مسلم کجا میری؟!… نرو آقا مسلم!…
گفت: ساکت! اینجا من مسئول محورم.
بیفایده بود. جلوی مسلم را کسی نمیتوانست بگیرد. او دیگر تاب ماندن بدون رفقای شهیدش را نداشت…
چند دقیقه بیشتر نگذشت که مسلم به آرزویش رسید.
- معجزهی امام
مسلم 22 ساله همچون دیگر فرماندهان و شهیدان کم سن و سال، از معجزات حضرت امام بود. جوانانی که در طول 8 سال، حماسه ها خلق کردند.
در عملیات کربلای 8؛ بارانی از خمپاره روی سر بچهها میریخت و مسلم در نهایت شجاعت، مراقب اوضاع بود و از اینطرف به آنطرف می دوید. یک لحظه سر خط بود، لحظهی دیگر، ته خط. گروهانها را میپایید…
وقتی نگاهش میکردی، یقین میکردی که شهید میشود.
ساعت 10 و نیم صبح؛ خبر آمد که مسلم شهید شد…
- عطر یاس…
لحظه شهادت مسلم، من و شهید محسن ایوبی کنارش بودیم.
دست زدم به جیبش. چیزی توی آن بود. جانماز و عطر یاس… او عاشق حضرت زهرا(س) بود… با همان جانماز، خون دور چشمانش را پاک کردم.
- مادر…
خبر شهادت مسلم را که به خانوادهاش دادیم، مادرش گفت «دقیقا همان ساعتی که مسلم شهید شد، به من الهام شد.» با نشانیهایی که داد، دیدیم حرفهایش با زمان دقیق شهادت مسلم، منطبق است.