یادگاریِ دردسر ساز
خاطره برادر عباس قربانی
درباره شهید جواد رهبر دهقان
نیمه شب بود و ما در جزیره ام الرصاص، مشغول عملیات والفجر 8 بودیم…
آن شب، شلوار پلنگی پوشیده بودم. شاید تنها شلوار پلنگی گردان بودم. آن شلوار را چند روز پیش از آن، شهید حسن محمدی به من داده بود.
ساعت حدود 2 نیمه شب بود که برای انجام کاری رفتم روی جاده ساحلی ام الرصاص و وارد سنگر عراقی ها شدم. غافل از اینکه بچه هایمان از پشت مرا دیده بودند و مشکوک شده بودند! نمی دانستند ایرانی ام یا عراقی!
پرسیدند: اسم رمز؟
چیزی نگفتم!
رفتند جواد رهبر دهقان را که فرمانده گروهان بود، صدا زدند و گفتند: برادر جواد، یکنفر آنجاست که احتمالا عراقی است. اسم رمز را هم پرسیدیم، جواب نداد.
آقا جواد گلن گدن را کشید و شجاعانه به طرف سنگر آمد…
پرسید: کی هستی؟ و من باز سکوت کردم!
تا اینکه دیدم لولهی اسلحه از دریچهی سنگر، آمد تو!
فریاد زدم: یا ابالفضل!… نزن آقا جواد!… منم عباس.
جواد رهبر دهقان با تعجب پرسید: اینجا چه کار می کنی؟!
با تته پته گفتم: جای خلوت می خواستم برای قضای حاجت!
گفت: خب چرا جواب نمیدی؟
با خجالت جواب دادم: آخه آقا جواد، برای قضای حاجت هم باید به همه جواب پس بدم؟… همه باید بفهمن من دارم چه کار می کنم؟…
جواد رهبر دهقان مانده بود بخندد یا نه!
از همان لبخندهای همیشگی اش زد و گفت: حالا این چیه پوشیدی؟ مثل عراقی ها شدی!
گفتم: یادگاریه. توی اروند که بودیم، قایق ما را با موشک زدند. من هم افتام توی اروند و رفتم زیر آب. این شد که سر تا پایم خیس شد و توی این سرمای زمستان، یخ کردم و… برای همین نیاز به جای خلوت داشتم …