رئوف
شهید جواد رهبر دهقان
به روایتِ محمود بابایی (باجناق شهید)
شاید بزرگترین لطفی که خداوند در زندگی به من کرد؛ فراهم شدن اسباب رفاقت با جواد رهبر دهقان بود…
من و او از کودکی با هم در یک محله بودیم.
پدر من و جواد در کارخانه قند همکار بودند و ما هر دو در خانههای سازمانی کارخانه ساکن بودیم.
من و حسن بهمن پور و جواد رهبر دهقان و فرزین شهسواری، همیشه با هم بودیم… درست مثل 4 برادر
جواد انقدر جاذبه داشت که هر فرد تازه واردی به جمعمان، سریعا جذب جواد میشد.
من با جواد “بزرگ” شدم…
اسلام را از او آموختم و پذیرفتم. نمیگویم پدر و مادرم نقشی نداشتند، البته که داشتند، اما رفیق خوبی چون جواد، تأثیر بسیار بالایی داشت.
او همیشه راهنمای من بود. حرفهایش چون از دل برمی آمد، بر دلم مینشست…
یادم هست 13 ساله بودم که یکروز به من گفت: محمود چرا نماز نمیخوانی؟
گفتم: من که هنوز به سن تکلیف نرسیدهام!
گفت: از الان شروع کن تا عادت کنی و بعدا که برایت واجب شد، سختت نباشد.
گاهی شبانه، 4 تایی پیاده میرفتیم امامزاده داود. چراغ قوه میگرفتیم دستمان، شعر میخواندیم و خندهکنان میزدیم به دل کوه…
پدرم سختگیر بود اما اگر میدانست با جواد هستم، خیالش راحت بود و چیزی نمیگفت.
یکبار در مسجد از او پرسیدم: چرا هر وقت میخواهی نماز بخوانی، میروی جلو، کنار محراب میایستی؟!…
گفت: برای اینکه آن جلو چیزی نمیبینم و حواسم فقط به خداست.
جواد انسان بزرگی بود. بسیار بزرگ تر از سن و سالش. او حقیقتا لیاقت شهادت را داشت.
بعدها اگر به سپاه رفتم و عازم جبهه شدم و این راه را انتخاب کردم، همه تحت تأثیر جواد بود.
***
من خیلی لباس سپاه را دوست داشتم. وقتی میخواستم بروم سپاه، جواد گفت: محمود جان، سپاه همیشه هست. اگر میخواهی بروی عضو سپاه شوی، من پیشنهاد میکنم این دو سال باقی مانده از درست را هم بخوان، دیپلم بگیر، بعد برو. با سواد بروی سپاه، خیلی بهتر است.
به او قول دادم بروم، درسم را هم رها نکنم و دیپلمم را بگیرم.
گفت: اگر به قولت عمل میکنی، قبول. من هم کمکت میکنم.
جواد کمک کرد من عضو سپاه شدم. من هم به قولم عمل کردم و دیپلم و فوق دیپلمم را گرفتم.
او بهترین مشوق من در زندگی بود.
***
مسبب ازدواجم هم جواد بود…
یکبار با مینی بوس میرفتیم به سمت محمدشهر تا جواد به پسرعمه اش سر بزند. یکدفعه پرسید: چرا ازدواج نمیکنی؟
گفتم: دختر خوب سراغ ندارم.
گفت: من برات سراغ دارم.
پرسیدم کی؟
گفت: خواهر خانمم
وقتی قضیه را به خانواده ام گفتم، همین که فهمیدند پیشنهاد جواد است، پذیرفتند و رفتیم برای خواستگاری و وصلت انجام شد.
و به این ترتیب، من و جواد با هم باجناق شدیم.
***
در جبهه، دو مقطع همراه جواد بودم.
یکبار به مدت 3 ماه در جبهه غرب: صبحها که بلند میشدیم تا غروب از ما کار میکشید. سنگر میزدیم و… اما موقع نبرد، اگر میدید که کار با دو سه نفر پیش میرود، به بقیه اجازه نمیداد بروند جلو. خودش با یکی دو نفر میرفت.
یکبار هم مدت کوتاهی در جبهه جنوب، گردان علی اکبر:
من در ادوات تیپ نینوا بودم، ولی دوست داشتم در یک گردان پیاده باشم. به همین دلیل رفتم به گردان علی اکبر. 15 روز در گروهان جواد بودم. اما فرمانده مان آمد با آنها صحبت کرد و گفت این نیروی تخصصی ادوات است. ما به او نیاز داریم و باید برگردد. دوست نداشتم برگردم، اما خود جواد مرا راضی کرد که بروم.
***
یکبار در قلاجه که بودیم رفتم به جواد سر بزنم.
نشسته بود در یک سنگر. الاغی جلوی در سنگر بود. همه جایش باندپیچی بود!…
از جواد پرسیدم: جریان این الاغ چیست؟
گریه اش گرفت!…
گفت: از دره افتاده پایین. الاغ بیچاره سه چهار روز است که روی پا ایستاده و نمیتواند بنشیند.
جواد حقیقتا برای الاغ اشک ریخت! و من با گریهاش منقلب شدم.
او حقیقتا روح بزرگی داشت و بسیار رئوف بود.
***
در عین آنکه بسیار معنوی بود، اما بسیار هم شوخ طبع بود…
وقتی که برای اولین بار رفته بود اصفهان، یک نفر از خانوادهی همسرش، پرسیده بود: آقا جواد، دفعهی چندمت است که میآیی اصفهان؟
جواد جواب داده بود: اولینبار
آن فرد گفته بود: پس نصف عمرت بر فنا رفته!
جواد هم کم نیاورده بود و گفته بود: همین الان هم که آمدم، همهی عمرم بر فنا رفت.
همه خندیده بودند به شوخ طبعی و حاضرجوابیاش…
***
یکبار شب جمعه بود… شب از نیمه گذشته بود و با دوستانمان بودیم که یکدفعه جواد پیشنهاد داد برویم امامزاده محمد.
راه افتادیم رفتیم. آنجا که بودیم، گفتیم سر مزار شهدا هم برویم زیارت کنیم، اما جواد نگذاشت!
گفت: از دور، با فاصله میایستیم و زیارت میکنیم.
پرسیدم: چرا؟
گفت: چون الان شهدا مهمان امام حسین هستند. اگر ما برویم سر مزارشان، مجبورند به احترام ما بیایند. بگذار همانجا باشند و ما مزاحمشان نشویم.
***
خاطرم هست که آن اواخر، یکبار شهید آورده بودند برای تشییع. جواد میچرخید دور آمبولانس، اشک میریخت و میگفت: «کِی میشود من هم مثل اینها شهید شوم؟…»
***
دو سه روز مانده بود به عملیات، گفت: «داریم میرویم برای عملیات. بیا به هم قول بدهیم هر کدام شهید شدیم، آن یکی را شفاعت کند.»
همهی امیدم به قول اوست. خدا کند که شفاعتم کند.
همهی آرزویم این است که خدا در آخرت خدا عیب هایم را به جواد نشان ندهد و جلوی جواد، بتوانم سرم را بلند کنم.
در تمام طول زندگی، همواره بهترین راهنمایم بوده و هست. هنوز هم از او کمک میخواهم. برای مسائل مختلف، میروم سر مزارش و از او میخواهم.
خدا کند که من هم با شهادت از این دنیا بروم…