پیشمان بمان
خاطره حاج حمید پارسا
درباره «شهید مسلم اسدی»
از مرخصی که برگشتم، با فشار حاج حسین دقیقی و شهید احمد آجرلو مواجه شدم. آنها می گفتند بروم به گردان علی اصغر ولی من دوست داشتم بروم به گردان علی اکبر…
پیک لشکر 10 آمد و مرا برد پیش حاج حسین دقیقی. حاج حسین نامه تسویه حساب را داد دستم و گفت: «گردان علی اصغر با کمبود کادر مواجه است. باید بیایی! نه و نمیشه هم نداریم!»
ناراحت و آویزان، داشتم از پیش حاج حسین برمی گشتم که مسلم اسدی را دیدم. سلام و علیک کردیم.
مسلم پرسید: چرا ناراحتی؟
گفتم: راستش نمی توانم بیایم به گردان علی اکبر.
گفت: چرا؟!…
ماجرا را برایش تعریف کردم…
مسلم گفت: نمی خواهد بروی! پیشمان بمان.
گفتم: آخر پیدایم می کنند…
***
مسلم سرش را پایین انداخت و با بغض گفت:
می دانی… من دیگر نمی توانم بروم مرخصی. تا قبل از شهادت برادرم، از خانواده شهدای محل خجالت می کشیدم. آخر شبها، در تاریکی به خانه می رفتم و صبح های زود از خانه می زدم بیرون. سعی می کردم زیاد توی محل نباشم… حالا که دیگر محمدرضا هم شهید شده، خانه هم خجالت می کشم بروم.
از خدا خواستم مرا ببرد. این آخرین عملیاتی است که شرکت می کنم. بیا و پیشمان بمان…
***
یک آن، خاطرهی سال گذشته در ذهنم تداعی شد؛ وقتی که در فاو بودیم؛
مسلم همیشه بعد از نمازهایش به سجده می رفت و آرام گریه می کرد. اما آن شب، صدای گریه اش بلند شده بود! تعجب کرده بودم. سجده اش که تمام شد، تمام پهنهی صورتش خیس از اشک بود.
علت گریه اش را پرسیدم. بعد از اصرار من و قولی که گرفت تا ماجرا را برای کسی تعریف نکنم گفت:
در حالت تشهد، قبل از آنکه به سجده بروم، خودم را کنار جادهای دیدم در حالی که سرم تیر خورده بود و شهید شده بودم…
***
و حالا درست یک سال بعد از آن رویای صادقه، مسلم داشت از آخرین عملیاتش می گفت…
شنیدن این حرف برایم خیلی سخت بود. مسلم برادر صیغهایام بود، برادری که دیگر بیتاب رفتن بود…
بدون معرفینامه، رفتم به گردان علی اکبر. رفتم و آخرین عملیات مسلم را پیشش ماندم.
در عملیات قبل، خمپاره درست خورد بین سید جعفر محمدی و ابوالقاسم کشمیری… خمپاره درست خورد وسط رفاقتشان… سید جعفر به شهادت رسید و قاسم ماند…
قاسم و جعفر، رفاقت نزدیکی داشتند و حالا غم دوری دوست، قاسم را بی تاب کرده بود.
بی تابی قاسم هم به سبک خودش بود، مثلا با داد و بیداد به رفیق شهیدش می گفت: «نامرد! رفتی پشت سرت را هم نگاه نکردی!…»
***
غروب روز قبل از عملیات کربلای 8، به گردان امام سجاد رفتم که قاسم را ببینم.
وقت رفتن، خداحافظی کردم و نشستم ترک موتور دوستم. ابوالقاسم زد زیر گریه و شروع کرد به داد و فریاد…
می دوید دنبال موتور و می گفت: «همه تان نامردید… همه تان می روید…»
***
ضجه های قاسم را تاب نیاوردم. نگه داشتیم و او را هم سوار کردیم.
دقایقی بعد، من و مسلم و ابوالقاسم، سه تایی نشسته بودیم در چادر گردان علی اکبر و هر سه گریه می کردیم. ابوالقاسم دستان مسلم را در دستش گرفته بود و بلندتر گریه می کرد. صحنه عجیبی بود…
***
قرار نبود گردان امام سجاد در این عملیات حضور داشته باشد.
ابوالقاسم آن شب به گردان امام سجاد برگشت تسویه حساب کرد و از فرمانده شان (ابوالفضل اسلامی) اجازه گرفت که با رفتنش به گردان علی اکبر موافقت کند و وقتی با مخالفت او روبرو شد، ساکش را برداشت و با دعوا و اعتراض گفت: «چه بگذاری چه نگذاری من می روم!»
او بالاخره توانست اجازه لفظی فرمانده را بگیرد.
صبح عملیات، دقیقا همان موقع که من مجروح شده و در حال بازگردانده شدن به عقب بودم، ابوالقاسم آمد و رفت به طرف خط.
***
در بیمارستان شنیدم که مسلم اسدی و ابوالقاسم کشمیری هر دو، کنار هم، به شهادت رسیده اند.
آخی
چ غمانگیز😭😭😭
واقعا خوشا به حالشون 😔
سلام، آنها بر عهد خود صادق بودند.
آخی😭