پیامی از آن دنیا به این دنیا!
توصیۀ شهید اصغر کریمی
به روایتِ محمود روشن (نویسنده)
در روزهای پس از عملیات کربلای 1 که حال و هوای عرفانی داشتم و یاد دوستان شهیدم از ذهنم دور نمیشد،
یک شب خوابیدم. بر عکس شبهای قبل، خواب خوبی کردم. صبح برای نماز برخاستم و با تأنی و حوصله نماز صبح را خواندم. بعد از نماز دوباره خوابیدم.
در خواب دیدم در کنار تل خاکی ایستادهام. انگار منتظر کسی بودم. خبر نداشتم منتظر چه کسی هستم و قرار است چه کسی را ملاقات کنم. بعد از انتظاری کوتاه، در عالم رؤیا دیدم از پشت آن تل خاک که مانند خاکریز بود، دوست شهیدم، اصغر کریمی، به این طرف آمد. او کتوشلوار کرمرنگی به تن داشت و کاملاً آراسته بود. او به سمت من آمد.
وقتی او را دیدم خیلی ذوقزده و خوشحال شدم. همدیگر را در آغوش کشیدیم. اصغر را با تمام وجود بغل کردم و او را در آغوشم فشردم و گریستم. آنقدر گریستم تا آرام شدم. گویی از آرامش در حال پرواز بودم. اصغر ساکت بود و چیزی نمیگفت. با اینکه در خواب بودم، ولی فراموش نکرده بودم که اصغر شهید شده و عالِم به این بودم که اصغر از دنیا رفته است. بنابراین از او نپرسیدم تو که از دنیا رفتهای پس اینجا چه میکنی، بلکه آگاهانه دستش را گرفتم و در دستم فشردم و دست دیگرم را روی شانهاش گذاشتم و از او پرسیدم: «خوشحالی؟»
اصغر گفت: «آره.»
بعد عاجزانه از او خواستم که جملهای به من بگوید. اصغر به زبان آمد و در پاسخ به من گفت: «نمیتونم چیزی بگم.»
من اصرار و به او التماس کردم که چیزی بگوید، سفارش و نصیحتی بکند.
به اصغر گفتم: «من و تو با هم برادر دینی هستیم و قرار بود همدیگه رو فراموش نکنیم؛ حتی اگه یکی از ما شهید شد. روا نیست تو که الان شهید شدی، از اون دنیا برای من چیزی نگی.»
بالاخره خواهشهای من ثمر داد و اصغر لب به سخن گشود و جملهای را به من گفت که همیشه در ذهنم ماند و هرگز آن را فراموش نکردم.
اصغر گفت: «محمود، دنیایی که تو اون هستید رو آسون و ساده نگیرید. اینجا حساب و کتاب سخته.»
اصغر بعد از گفتن این حرف، رفت و در پشت آن تل خاک ناپدید شد و دیگر او را ندیدم. در بیداری که میسر نبود، دیگر او را در رؤیا هم ندیدم.
منبع: کتاب اعزامی از شهر ری (نویسنده: محمود روشن)
https://www.ali-akbar.ir/شهدا/شهید-اصغر-کریمی/2697/