با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

هیئت فاطمیه گردان علی‌اکبر(ع)

خاطره حاج محمود توکلی

از شهید محمد بابالو

 

محمود توکلی

تاریکی شب، سایه خود را بر همه جا گسترده بود. ستاره‌ها در آسمان می‌درخشیدند…

بچه‌ها تازه از نماز جماعت (که اغلب در چادر دسته یک گروهان نصر برگزار می‌گردید) فارغ شده بودند. عده‌ای به سوی چادرهای خود در حرکت بودند؛ اما اکثر بچه ها هنوز در چادر دسته یک مانده بودند، چون آن شب؛ شب برگزاری هیئت فاطمیه بود؛ هیئتی که هر هفته با نیت زنده نگه داشتن خاطره شهدا و میثاق بستن با حضرت فاطمه(س) برگزار می شد.

بچه‌ها این هیئت را خیلی دوست داشتند چون سال‌ها بود که برقرار می‌شد و شهدای بسیاری برای برگزاری آن زحمت کشیده بودند. به همین خاطر بچه‌ها آن را به عنوان میراث شهدا خیلی محترم می شمردند.

 

مجلس با صدای محمد که نوحه ای درباره حضرت فاطمه(س) خواند، شروع و کم‌کم گرم شد. محمد نوحه می‌خواند و بچه‌ها به یاد مظلومیت حضرت زهرا (س) بر سر و سینه می‌زدند.

در آن محیط روحانی همه در دل با خدای خود راز و نیاز می‌کردند و از او شهادت را می طلبیدند، چرا که دریافته بودند که دیر یا زود باب این نعمت بزرگ الهی به رویشان بسته خواهد شد و از قافله بزرگ شهدا که سال‌ها در آرزوی رسیدن به آن بودند، با یک دنیا حسرت، جا خواهند ماند.

شور و غوغای عجیبی بین بچه‌ها افتاده بود. لحظات سپری می‌شد و بچه‌ها هنوز پروانه وار بر گرد وجود محمد می‌چرخیدند و به سر و سینه می‌کوبیدند.

در آن میان، سیمای محمد دیدنی تر بود که پر سوز و گداز، نوحه می‌خواند و خیلی عجیب اشک می‌ریخت. گویا چشمه زلال اشک‌هایش به دریایی بی‌کران متصل بود.

محمد؛ مسئول دسته یک گروهان نصر و از بچه‌های قدیمی جبهه بود. اوایل در گردان تخریب خدمت می‌کرد ولی بعدها به گردان حضرت علی‌اکبر(ع) آمد و مسئول دسته یک گروهان نصر شد و حالا بعد از مدت‌ها که نظاره‌گر شهادت دوستانش بود، حال و هوای دیگری داشت.

 

قبل از تمام شدن عزاداری، آقا مجید (معاون گروهان نصر) مثل همیشه شروع کرد به نام بردن از شهدا… صدای ناله و گریه بچه‌ها چند برابر ‌شد؛ در میان آنهمه شهیدی که نامشان برده می‌شد، کسی نبود که چند نفر از عزیزان و دوستانش را نداشته باشد.

آخر مجلس، طبق رسم قدیم، هیئت با دعای یک یک بچه ها به پایان رسید و آخر از همه محمد مثل همیشه دعای مخصوص خودش را گفت اللهم احینا سعیدا و امتنا شهیدا

 

***

 

نزدیکی های ظهر بود و آفتاب مردادماه مثل اینکه می خواست مغز آدم را سوراخ کند. صدای انفجار گلوله، یک لحظه هم قطع نمی‌شد. دشمن که دیشب سیلی محکمی از بچه‌ها خورده بود، در حال زدن پاتک بود.

دسته یک گروهان نصر به فرماندهی محمد، جلوتر از همه مامور به دفاع از خاکریزی بود که هم ما و هم نیروهای دشمن روی آن مستقر بودند. وظیفه آن‌ها این بود که جلوی پیشروی دشمن را بگیرند، چرا که ما شب قبل در بین راه، تعدادی شهید و مجروح داده بودیم. گروهان احتیاطی هم که قرار بود از ما پشتیبانی کند شیمیایی شده بودند و ما هم نتوانسته بودیم تمام خاکریز را به تصرف خود درآوریم. حالا، هم ما و هم عراقی ها در روی یک خاک‌ریز کنار جاده آسفالت شلمچه مستقر شده بودیم. عراقی‌ها تعدادی تانک داشتند که به طور مداوم به سمت ما شلیک می‌کردند.

آن جلو، همراه محمد و بچه‌های دسته یک، معاون گردان برادر «خانی» هم حضور داشت. فرمانده گروهان نیز برای صحبت با فرمانده گردان به عقب رفته بود.

 

در همین موقع آتش دشمن زیاد شد و تانک‌های آنان شروع به پیشروی کردند. بچه‌ها با تکبیرهای بلند، از روی دژ به طرف آن‌ها آر پی جی می‌زدند. تانک‌ها دائم مانور می دادند و عقب و جلو می‌رفتند.

یکی از آن‌ها مقدار زیادی جلو آمد… محمد داشت بچه ها را جمع و جور می کرد و مرتب از این طرف به آن طرف می رفت. تانک در ۲۰۰ متری بچه ها ایستاد و شروع به شلیک کرد. از طرف دیگر گلوله های مینی‌کاتیوشای دشمن هم در اطراف دژ منفجر می شد.

در همین موقع، هلی کوپترهای عراقی از راه رسیده و بچه ها تمام حواسشان متوجه آنها شد. بعد از رفتن هلی کوپترها ناگهان همان تانکی که ۲۰۰ متر با بچه ها فاصله داشت از موقعیت ایجاد شده استفاده کرد و سر و کله‌اش پیدا شد.

بچه ها جا خورده بودند! فاصله تانک آن‌قدر نزدیک بود که دیگر نمی شد با آر پی جی آن را زد. تانک داشت با سرعت تمام حرکت می‌کرد و چون در پناه خاک‌ریز حرکت می کرد و فاصله هم نزدیک بود کاری از دست کسی ساخته نبود. علاوه بر آن پشت تانک هم تعدادی از نیروهای دشمن  به سوی ما حرکت می‌کردند. هیچ راهی برای رهایی از مخمصه نمانده بود نه کسی می‌توانست نارنجک درون تانک بیندازد و نه می شد با آرپی جی آن را زد.

وضع خطرناکی بود؛ اگر بچه ها آنجا می‌ماندند، محاصره می‌شدند. تانک آن‌قدر جلو آمد که دیگر می‌شد کاملاً آنتن بی‌سیم و قسمتی از برج آن را از پشت خاک‌ریز به راحتی دید.

در همین حال؛ معاون گردان دستور عقب‌نشینی داد… بچه ها با اکراه زیاد در حالی که همگی می‌خواستند تا آخرین نفس بجنگند مجبور به عقب‌نشینی شدند. آنها آنجا را ترک کردند تا بتوانند کمی عقب‌تر جلوی دشمن را بگیرند.

 

من تقریباً جزء آخرین نفراتی بودم که عقب‌نشینی کردم…

همین‌طور که داشتم از آنجا دور می‌شدم نگاهی به عقب انداختم ناگهان خشکم ‌زد! دیدم یک نفر هنوز توی سنگر نشسته!

به سرعت خودم را به او رساندم و دیدم محمد بابالو است. از او پرسیدم: “محمد آقا! مگر نمی‌دانی برادر خانی دستور عقب‌نشینی داده؟!… بلند شو برویم عقب، زود باش.”

محمد جواب داد: “می‌دانم. تو برو عقب. من اینجا می‌مانم تا کمی دست به سرشان کنم.”

گفتم: “آخر این طوری که نمی‌شود جلویشان را گرفت.”

او ادامه داد: “من سعی می کنم یک مقدار معطلشان کنم تا شما راحت بتوانید آن عقب سنگر بگیرید، حالا اگر نارنجک داری بگذار اینجا و زود برو.”

نارنجک ها را به او دادم و دوباره گفتم: «محمد آقا آخه…»

او این بار نهیب کشید! «آخه نداره! مگر با تو نیستم؟!… زود برو عقب، زود باش معطل نکن!»

 

در همین موقع، نگاهم که به چشم‌هایش افتاد، احساس غریبی به من دست داد! چشم‌های محمد حالت دیگری داشت. اصلا صورتش طور دیگری شده بود…

 

با سرعت شروع کردم به دویدن… ده، بیست متری بیشتر دور نشده بودم که ناخودآگاه به عقب نگاه کردم. محمد داشت تیراندازی می‌کرد. حالا دیگر تانک، چند متری بیشتر با او فاصله نداشت!…

یک دفعه محمد با سینه روی خاک‌ریز بلند شد و تانک و عراقی ها را که اکنون درست روبروی او بودند با فریاد بلند «یا حسین» به رگبار بست! اما هنوز صدای «یا حسین» او کاملاً از حنجره اش خارج نشده بود که دیدم از دور و برش گرد و خاک بلند شد…

خاک‌ها که فرو نشست، قامت مردانه و استوارش را دیدم که بر خاک افتاده…

مثل این که عراقی‌ها از دیدن او در چند متری خود، خیلی جا خورده و به همین خاطر همه با هم به سوی او شلیک کرده بودند. در آن لحظه احساس عجیب و غیر قابل وصفی به من دست داده پیش خود گفتم خوش به حالش حتماً الان سرور شهیدان سر او را به زانوی مبارک خود گرفته است. او سال‌ها خادم اهل بیت و نوحه سرای خاندان عصمت و طهارت بود. سینه او نوای عشق و محبت به خداوند و ائمه را در حنجره اش جاری می ساخت و اینک به خاطر پاسداری از اسلام، سوراخ سوراخ شده بود.

در همین موقع؛ به یاد گذشته افتادم… خاطرات او، یکی پس از دیگری از جلوی چشمانم رژه رفتند. ناگهان این حرکت در نقطه ای متوقف شد. بله «هیئت فاطمیه»! سوز و گداز و ناله های محمد و آخرین دعای او در آخرین عزاداری که با چشمان اشکبار و ملتمسانه با خدای خود این جمله را نجوا می کرد:

«اللهم احینا سعیدا و امتنا شهیدا»

 

https://www.ali-akbar.ir/8834/%d8%b4%d9%87%db%8c%d8%af-%d9%85%d8%ad%d9%85%d8%af-%d8%a8%d8%a7%d8%a8%d8%a7%d9%84%d9%88/

 

 

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
3 سال قبل

خیلی عالی بود اشکم جاری شد انشاالله اجر شما با شهدا

ناشناس
ناشناس
3 سال قبل

اللهم احینا سعیدا و امتنا شهیدا امین

ناشناس
ناشناس
3 سال قبل

صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین

ناشناس
ناشناس
3 سال قبل

خوشا آن روزها در خط اروند
هوای روضه های مادری بود…

همچنین ببینید
بستن