هندوانۀ نخورده و دهان شیرین شده
خاطره برادر حبیب فردی
بعد از تک شرهانی، در منطقه اندیمشک بودیم. بچه های اصلی گردان که از فکه برگشته بودند، به مشهد مقدس اعزام شدند. گروه جدید هم با چند نفر انگشت شمار مثل من، زدیم به خط زدیم.
بچه ها که برگشتند، آمدن پیش ما، درست کنار رود دز و مشرف به پایگاه چهارم شکاری نیروی هوایی ارتش، جایی که به وضوح نشست و برخاست فانتوم ها را می دیدیم.
***
دایی من؛ منقضی ۵۶ ارتش بود و در منطقه خدمت می کرد. یک روز به سرش زد که بیاید پیش من و دیداری تازه کنیم. جای قبلی ام را می دانست.
در مسیر، یک هندوانه بزرگ که بعدها بچه ها برایم تعریف کردند بی نظیر و خاص بوده، از مزرعه دار می خرد و با خودش می آورد، اما می بیند ما جا بجا شدیم. با پرس و جو از این و آن، محل استقرار جدیدمان را می فهمد و پیاده شروع میکند به آمدن سمت کنار سد دز. بیچاره دایی در آن هوای گرم، حسابی خسته می شود و عرق ریزان، تا بالاخره می رسد، اما از قضا درست همان روز، من به مرخصی رفته بودم پیش دوستم در دزفول.
دست بچه های گردان درد نکند که از دایی جانم پذیرایی و البته کلی هم پشت سر من غیبت کردند!
***
هوا رو به تاریکی می رود و دست آخر، دایی با خاطره ای خوش از پیش بچه های گردان علی اکبر، بازمی گردد به مقر ارتش.
او موقع رفتن، سفارش می کند که: هندوانه 🍉 را نگه دارید تا حبیب بیاید. بعد انگار با همان شناخت نسبی که در همان چند ساعت از بچه ها پیدا کرده بود، دانست که چنین چیزی محال است. برای همین گفت: یا حداقل یک قاچ برایش نگه دارید.
***
هرچند از آن هندوانه، فقط به به و چه چه و تعریف شیرینی اش نصیب من شد و دیدن پوستش در مشمای زباله، اما خاطرات خوش، یاداوری شان هم کام آدم را شیرین می کند.
من و دایی بارها در طول سالها آن خاطره را برای هم گفتیم و خندیدیم… او همیشه از صفای بچه های گردان می گفت و حالا مهمان شهدای گردان شده.
روحش شاد…
هدیه به روحش صلوات بر محمد و آل محمد(ص)