با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

همسایۀ قلابی!

خاطره جانباز علیرضا نوروزی

 

علیرضا نوروزی

بعد از آنکه در مرحله تکمیلی عملیات کربلای 5 مجروح و به بیمارستان رازی اهواز منتقل شدم، تحت عمل جراحی قرار گرفتم و چند ساعتی بی‌هوش بودم.

هنوز کامل به هوش نیامده بودم که پسر بچه ی ۱5 – ۱4 ساله ای آمد و حال و احوال کرد و پرسید کدام لشکر، گردان، گروهان یا دسته ای بودی؟ او همچنین جویای حالِ خانواده ام شد.

در جوابش گفتم: من اصلا شما را نمی‌شناسم!

گفت: چطور نمی‌شناسی؟!… ما با هم همسایه بودیم. پسرِ فلان آقا و خانم هستم. برادرم فلانیست و خواهرم هم فلانی…

پسرک این حرف‌ها را زد و رفت.

بعد از ظهر که دوباره آمد، با دیدنش خیلی خوشحال شدم. انگار یکی از صمیمی ترین دوستانم را پس از سالها می‌دیدم.

گفتم: کجایی برادر؟ چند سال است ندیدمت؟…

کمی با هم گپ زدیم که یکدفعه غیبش زد!

بلافاصله یکی از مسئولین سپاه مستقر در بیمارستان آمد و گفت: شخصی با این مشخصات اینجا بود؟

جواب دادم: بله! قبلا همسایه مان بود و حالا بعد از سالها اینجا دیدمش.

آن مسئول گفت: این مردک؛ ستون پنجم بود. آمده بود اطلاعات بگیرد!

من هم گفتم: نگران نباشید! به کاهدان زده! 🤣

 

بعدها شنیدم کسی که برای عمل جراحی بی‌هوش شده باشد، تا زمانی که کاملا به هوش نیامده، اگر اطلاعات غلطی را به او بدهند، وقتی کاملا به هوش بیاید، خیال می‌کند که آن اتفاقات حقیقت داشته و واقعا رخ داده است.

(البته نمی دانم این موضوع تا چه حد صحت دارد.)

جانباز علیرضا نوروزی
مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن