نگاه نافذ
خاطره «مصطفی بیات»
درباره شهید مسلم اسدی
ورودم به گردان حضرت علی اکبر(ع) مصادف بود با بستن چادرها در اردوگاه کوثر برای حرکت به سمت منطقه عملیاتی شلمچه و شروع عملیات تکمیلی کربلای 5 .
در اتوبوس متوجه شدم فرماندهمان آقا مسلم اسدی است.
رفتیم و در سوله های منطقه عملیاتی قرار گرفتیم، فکر میکردم مثل همیشه، شبهنگام به خط میزنیم، اما شرایطی پیش آمد که در روز به خط زدیم.
درگیری شروع شده بود…
آن زمان، من نیروی ساده و تازه وارد به گردان علی اکبر بودم، اما به خودم اجازه دادم که دو درخواست از آقا مسلم اسدی داشته باشم؛
اولی را با اصرار زیاد، قبول کرد. اما دومی را نه، فقط خیره شد به چشمانم… نگاه نافذش تا عمق قلبم رسوخ کرد و بذر محبتش را در دلم کاشت. کلام زیادی رد و بدل نشد، اما آن نگاه، متقاعدم کرد که از خواسته ام کوتاه بیایم و همانجا بمانم و به تحکیم مواضع بپردازم.
رفاقت در نگاهمان، طوری ریشه دوانید در جانمان، که فردای عملیات، وقتی در حال شلیک آر.پی.جی بودم و طبق عادت، دست چپم را بعنوان نشانه در راستای قبضه آر.پی.جی نگهداشته بودم، انگشتان دستم با آتش دهنه قبضه کمی سوخت، آقا مسلم با دیدن آن صحنه، دستش را بالای سرش برد و گفت: «وای!… تیر خوردی؟!…»
وقتی گفتم: «نه دستم سوخت»، نفس حبس شده در سینه اش را به نشانه راحتی خیالش آزاد کرد و نفس من بند آمد از اینهمه محبت فرمانده به نیرویش…