نمیگذارم حرف امام روی زمین بماند
شهید جواد رهبر دهقان
به روایتِ ابوذر خدابین (فرمانده گردان علی اکبر)
شاهکار جواد در مهران بود…
من موقع عملیات در مهران، قرار بود بروم مکه. اما چون چند روز وقت داشتم، به من گفتند با جعفر محمدی بروم در خط، فعالیت کنم، گردانها، بنه هایشان، مسیرهایشان و عقبه هایشان را بررسی کنم و… کارهایی از این قبیل.
من هم قبول کردم.
آنجا جواد را دیدم.
همان موقع داشتم میرفتم زیر پل صحنه. گفته بودند فرمانده تیپ ها و محورها و لشکرها بروند، فرماندهی کارشان دارد.
جواد گفت: مرا هم با خودت ببر.
گفتم: نمی شود. خود مرا هم طفیلی غفیلی راه داده اند!
جواد اصرار کرد. گفت کسی که مرا نمی شناسد. بگذار بیایم دیگر.
قبول کردم و با هم رفتیم…
بحث فرماندهان این بود که: «ما نمی توانیم عملیات کنیم. هنوز عقبه هایمان نیامده اند، امکانات نیست. یکی میگفت ما فقط 10% از عقبه مان آمده، دیگری میگفت: برای ما 15% آمده…
فرمانده لشکرها یکی یکی حرف میزدند و اعلام عدم آمادگی برای عملیات میکردند، حتی علی فضلی فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا هم که همیشه میگفت ما آماده ایم، او هم این بار میگفت امکاناتمان کامل نیامده.
محسن رضایی گفت: ببینیم نظر فرمانده تیپ ها و محورها چیست؟
خب طبیعتا وقتی فرمانده لشکر میگوید نمی شود، آنها هم تبعیت میکنند و همین حرف را میزنند.
همه حرف زدند و نوبت رسید به من.
وقتی نوبت به من رسید به عنوان فرمانده محور، جواد میدان را دست گرفت و گفت: «آقا محسن، نظر پسرخاله را هم بپرسید!»
محسن رضایی به جواد گفت: بفرمایید
جواد گفت: امام میگوید مهران باید آزاد شود، آنوقت شما زانوی غم بغل گرفتید؟ نمی توانیم و نمی شود و عقبه نیامده و…؟!
یکدفعه جواد جوش آورد!
گفت: همه بروید بیرون. اما من نمی گذارم کلام امام روی زمین بماند. من نیروهایی دارم مثل مسلم اسدی، مثل حسن یداللهی و… من قلاویزان را سوراخ میکنم، میروم جلو، نمی گذارم حرف امام زمین بماند…
محسن رضایی بلند شد و با حسرتی عمیق گفت:
بخدا اگر ده تا فرمانده لشکر مثل این را داشتم، هر فصل یک عملیات موفق میکردم.
کار که به اینجا رسید، بقیه هم گفتند: حالا میرویم، انشاءلله که موفق میشویم!…
خلاصه رفتند و زدند و عملیات موفقی هم شد.
من تا پاسگاه گرمیشه با آنها همراهی کردم. در گرمیشه، دوباره جواد را دیدم. گفت: «پسرخاله، خدا میخواهد آبروی ما نرود. اگر عملیات خوب پیش نمی رفت، دیگر نمی توانستیم سرمان را بلند کنیم.»
به جواد گفتم که عازم سفر حج هستم و برای شب بعد، بلیط دارم. وقتی داشتم میرفتم، صدایم زد.
گفت: بیا کارَت دارم. میخواهم چیزی بگویم.
جلو که رفتم، یک ماچ بادکشی از گردنم کرد و گفت: ممکن است دیگر همدیگر را نبینیم.
گفتم: این حرفها چیست؟…
گفت: حالا امکانش که هست… اگر دیگر همدیگر را ندیدیم، دیدار به قیامت…
در سفر حج، شبها بعد از نماز مغرب و عشا به غار حرا میرفتم. یک شب دیدم کسی نشسته جلوی در غار. نیم ساعتی منتظر ماندم اما نرفت. با خودم گفتم بروم ببینم اگر میخواهد بماند من برگردم.
نزدیک تر که شدم دیدم دارد به زبان فارسی شعری از حافظ میخواند!
شراب تلخ میخواهم که مردافکن بوَد زورش
که تا لَختی بیاسایم، ز دنیا و شر و شورش
جلوتر که رفتم دیدم حاج حسین میررضی است. او مدینه دوم بود و چند روز بعد از ما آمده بود.
گفتم: اگه میخواهی بمانی، بمان. من میروم.
گفت: نه من دیگر دارم میروم.
حاج حسین بلند شد که برود، یکدفعه گفت: راستی خبر داری؟
گفتم: از چی؟
گفت: جواد شهید شد ها!…
باورم نشد… گفتم من او را نزدیک گرمیشه دیدم.
گفت: همانجا نزدیک گرمیشه پر کشید و رفت…