میروم که التماس کنم!…
شهید سید جمال قریشی
به روایتِ محمود روشن
برگرفته از کتاب “اعزامی از شهر ری”
- به صرف دعا و شام!
عملیات سیدالشهدا تمام شده بود… در حال برگشت بودیم که راه را گم کردیم…
حیران و سرگردان، در رمل های فکه، به دنبال راه برگشت بودیم…
سید جمال قریشی، مداح، نذر کرد اگر راه را پیدا کردیم، بچهها را به خانهشان در کرج دعوت کند و دعای کمیل بخوانیم و شام بدهد.
منبع: صفحه 235 کتاب اعزامی از شهر ری
- می روم که التماس کنم!…
در مرحله دوم عملیات کربلای 1، (تیرماه 1365) سردار حاج علی فضلی، فرمانده لشکر سیدالشهدا، قرآن دست گرفته بود و نیروها را که بهستون به سمتِ طاق نصرت میرفتند، یک به یک میبوسید و از زیر قرآن عبور میداد. دوربین صدا و سیما از برنامۀ روایت فتح هم آمده و آنجا مستقر شده بود و فیلمبرداری میکرد.
بعد از آن منتظر ماندیم تا همۀ نیروها آماده شوند. در این انتظار دور هم جمع شدیم و سید جمال قریشی نوحهای سوزناک خواند و گریستیم.
نوحهخوانی هم تمام شد و وسایل و تجهیزات را بررسی مجدد کردیم.
در حین بررسی اسلحه و مهماتم بودم که متوجه سید جمال قریشی شدم. دیدم خیلی ناراحت و غصهدار گوشهای نشسته است. او با چهرهای که غم از آن میبارید، با حسرت، به ما نگاه میکرد. از او علت ناراحتیاش را پرسیدم. با افسوس گفت: «غدغن کردن که با شما به عملیات بیام.»
پرسیدم: «چرا غدغن کردن؟»
– چون میگن من مداح هستم و باید تو کار تبلیغات جنگ شرکت کنم و اجازۀ رفتن به خطمقدم رو ندارم.
ـ سید جان، تو که هنوز پات از مصدومیت عملیات قبلی خوب نشده! پس چرا اصرار میکنی؟
ـ پام کاملاً خوب شده و عصا رو کنار گذاشتم و به اونها گفتم که میتونم تو عملیات شرکت کنم.
بعد سید جمال برخاست و راه افتاد که برود.
از او پرسیدم: «کجا میری؟»
ـ میرم تا دوباره اصرار کنم. اگه لازم شد التماس هم میکنم.
سید جمال قریشی آنقدر مصمم بود که هرگز نمیشد او را از آمدن به خط منصرف کرد.
برگشتم و دوباره مشغول جمعوجور کردن وسایلم شدم. موقع حرکت، منظم پشتسر هم به طرف اتوبوسها میرفتیم که متوجه شدم یک نفر با سرعت آمد و از کنارم رد شد. برگشتم دیدم سید جمال قریشی است. صدایش زدم و گفتم: «سید، کجا میری با این عجله؟»
او که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید گفت: «میرم اسلحه تحویل بگیرم. الان برمیگردم.»
چند لحظه بعد سید جمال آمد و دیدم اسلحه و تجهیزات تحویل گرفته و آنقدر شاد است که قابل وصف نیست.
پرسیدم: «چی شد سید جمال؟ درست شد؟»
ـ آره. بالاخره موافقت کردن که من تو این عملیات شرکت کنم.
سید جمال آنقدر خوشحال بود که انگار به دیدار کسی میرفت که خیلی مشتاق دیدنش بود و او منتظر آمدنش. تا حالا سید جمال حسرت ما را میخورد که ما به عملیات میرویم و او بینصیب است و حالا من با دیدن شور و شوق و سروری که در وجود سید جمال قریشی بود، به حال او غبطه میخوردم. نمیدانم چطور موفق شده بود فرماندهان را راضی کند، ولی معلوم بود که خیلی اصرار کرده است. او آنچنان به وجد آمده بود که با همان پای مجروحی که داشت به سرعت برق و باد آماده شد و به نیروها ملحق شد. او چند روز بعد، در همان عملیات، به شهادت رسید و اکنون در گلستان شهدای برغان (کرج)، کنار دو برادر شهیدش آرمیده است.
منبع: صفحه 267 تا 269 کتاب اعزامی از شهر ری
- حنابندان…
سید جمال قریشی داخل یک تشت، حنا درست کرده بود و بچهها را دعوت به مالیدن حنا به دستهایشان میکرد. خودش هم دستهایش را حنا بسته بود. شاد و سرحال بود و از اینکه به عنوان رزمنده میان بچههاست لذت میبُرد. دیگر کسی جلودار سید جمال نبود و جرئت نداشت که اجازۀ حضور او را در خطمقدم ندهد. انگار مصدومیت پای خود را فراموش کرده بود. و با روحیهای بالا و با صدایی زیبا میخواند:
حنا حنای آخره، میرویم کربلا
حنا حنای آخره، میگیریم دست و پا
انگار میدانست فردا روز وصال او با حضرت دوست است.
منبع: صفحه 294 کتاب اعزامی از شهر ری
https://www.ali-akbar.ir/797/شهید-سید-جمال-قریشی/