میدان مغناطیسی مسلم
- میدان مغناطیس مسلم
مسلم اول با سه چهار نفر از بچه محل هایش از جنوب شهر تهران آمده بود. نماینده و میاندارشان هم خودش بود.
کم کم دایره گروهشان وسیع تر شد. نوع برخورد و حرف زدن مسلم به گونه ای بود که بچه های زیادی جذب او می شدند.
مسلم؛ ذاتا انسان پر شور و حالی بود. مثلا در گردان، یا مشغول فوتبال بود یا زو بازی میکرد. مسابقات زو و کشتی را هم راه انداخته بود. عمدتا در بازی و شور و نشاط بود.
او هیئتی به اسم فاطمه زهرا(س) راه انداخته بود که پرچمی با ابعاد ۶۰ سانتیمتر در یک متر داشت و بچه های گروهش پرچم را نصب میکردند.
روحیه انجام کارهای جمعی را داشت. بچه ها هم به همین دلیل دورش جمع میشدند.
هم نماز شب می خواند، هم به موقع شوخ بود!
در جنگلهای کوثر کافی بود کسی را گیر بیاورد، چاله می کندند و به شوخی طرف را در چاله می انداختند. همین ابعاد مختلفش بود که جذابیتش را بیشتر می کرد.
***
انسان جوانمردی بود و مردانگی زیادی از خود نشان می داد. مثلا در راهپیمایی ها وسایل چند نفر را خودش حمل می کرد.
بچه ها مدیون و شیفته مسلم می شدند…
***
مسلم در آن سن و سال، بین جمع خیلی راحت و خوب صحبت می کرد؛ بیانش هم برای بچه ها جذاب بود.
***
آن زمان، جمعیت دسته ها نهایتا ۳۰ نفر بود، ولی تعداد نفرات دسته ویژه که به سرپرستی مسلم تشکیل شد،نزدیک به ۵۰ نفر می شد.
مشکل ما این بود که نیروها از مسلم جدا نمیشدند عشق و علاقه بینشان خیلی زیاد بود و ما هم نمیتوانستیم آنها را جدا کنیم. به همین خاطر، مسلم را از دسته ویژه برداشتیم چون جمعیتی که دور مسلم جمع شده بود، در حد یک دسته نبود.
با توجه به سابقه فرماندهی گروهان فتح و عملکرد درخشان اش در دسته ویژه، در عملیات تکمیلی کربلای 5، مسلم را به عنوان مسئول گروهان فجر انتخاب کردیم.
او تبدیل شده بود به آدم اصلی گردان. چه فرمانده و معاون میشد و چه نمیشد، مسلم دیگر فرد محوری گردان شده بود…
جالب اینکه تمام کسانی که دور مسلم جمع شده بودند، شلوغ نبودند. اتفاقا بعضی شان بسیار آرام و بسیار معنوی بودند. مثلا شهید حسن یداللهی که آنقدر مجذوب مسلم بود، نهایت خنده اش، تبسم بود.
شخصیت یکنفر باید به قدری جذاب باشد که انواع انسان ها با شخصیت های مختلف دورش جمع شوند؛ از امیر علیزاده و حسین ظهوریان… تا جلال شاکری، مهدی بختیاری، حسین جامد، اصغر کریمی، محسن ایوبی (که بعدها خودش فرمانده گروهان شد) و…
مسلم شخصیت محوری داشت.
او دیگر، همه جای گردان بود و جایی از مسلم خالی نبود…
دیگر مسلم حتی برای دشمن هم ناشناس نبود…
عراقی ها مسلم را می شناختند. در شلحه صالحیه تقریبا 3 روز در محاصره بودیم و گیر افتاده بودیم. نیرو هم به ندرت میتوانست بیاید.
منافقین پشت بیسیم نام مسلم را می بردند. گویا در رادیو عراق هم اسمش را برده بودند: «مسلم اسدی فرمانده فلان…»
یک بار هم به دروغ، اعلام کرده بودند که او را کشته اند.
- جشن پتو؛ جشن دوستی
مدتی از تشکیل مجدد گردان علی اکبر گذشته بود. تازه واردها در دسته 2 بودند و کمی با دیگران احساس غریبی می کردند.
یک شب، بچه های دسته 1 به سردستگی مسلم و قاسم کشمیری یکدفعه ریختند داخل چادر دسته 2 و شروع کردند به گرفتن جشن پتو!…
بعد از کلی شلوغ کاری و زدن بچه ها، برای فردا شب از آنها دعوت کردند به چادرشان برای تلافی.
درواقع آنها با این کار خواستند زمینه آشنایی و صمیمیت بچه ها را ایجاد کنند. انصافا هم فکر جالبی بود و نتیجه مثبتی داشت. آن “جشن پتو” باعث شد بین بچه های دسته 2 و دسته ۱ انس و الفت به وجود آید.
- مثل آهنربا
مسلم مثل آهنربا بود. ابعاد معنوی شخصیت او، آنچنان بروز و ظهور نداشت و فقط اهل حال می فهمیدند که او در چه سطحی از معنویت است. برای همین هم بود که بچه های معنوی گردان، مثل براده های آهن، جذب معنویت آهنرباگونه ی مسلم می شدند و دوست داشتند همیشه و همه جا کنار او باشند.
- مرکز پرگار
مسلم در اوج نوع دوستی و الفت با بچه ها بود. همه عاشقش بودند. کنارش بودند. مسلم؛ مرکز پرگار بود. دست همه را می گرفت در خدمت به جنگ و نظام.
اوج ارادت بچه ها به مسلم در کلامشان هویدا بود.
- هنر مسلم
همه او را دوست داشتند. از مجموعه بچه هایی که در حلقه مسلم گرد آمده بودند؛ یکی دانشجو بود، یکی روستایی، یکی بچه بالاشهر و دیگری بچه جنوب شهر… یک نفر مثل شهید حسین ظهوریان، شوخی هایش امان همه را بریده بود، یک نفر مثل شهید حسن یداللهی که همیشه قرآن در جیبش بود و نهایت خنده اش، تبسم بود… بچه هایی از فرهنگ های مختلف دوست داشتند که دور و بر مسلم باشند و تعامل با این تنوع آدم، واقعا سخت بود.
ولی مسلم تحمل می کرد. او خودسازی کرده بود و به خوبی می توانست با همه به بهترین نحو رفتار کند. جمع و جور کردن آدم ها از جنس های مختلف؛ هنر مسلم بود.
برخی نیروی عادی بودند، برخی هم مثل شهید مهدی بختیاری که خودش از بچه های سپاه بود، به خاطر مسلم آمده بود.
شهید صمد شهبازی هم پیک تیپ نبی اکرم(ص) بود که آنجا برای خودش جایگاهی داشت و کسی بود، ولی بلند شده بود به عنوان نیروی عادی آمده بود دسته ویژه، پیش مسلم.
- فقط مسلم
مرحله دوم عملیات کربلای 5، آخرین ساعتهای شب 22 دی 1365، ساعت های سخت و نفس گیری بود… در این شب، گردان علی اکبر، بیشترین تعداد شهید را داد.
مسلم، در مقابل تعداد بسیار زیادی نیروی دشمن، رفته بود روی دژ و با شجاعت و رشادت غیر قابل وصفی، آنها را در سنگرهایشان می زد و می رفت جلو و به آنها حتی فرصت دفاع کردن از خودشان را هم نمی داد. دو سه نفر از بچه ها پشت سر او حرکت می کردند که کارشان رساندن نارنجک و مهمات به مسلم بود. او شجاعانه جلو می رفت و دشمن را درو می کرد.
حماسه ای که آن شب، مسلم خلق کرد، حماسه ای بی بدیل بود.
***
همان شب من به سختی از ناحیه کلیه مجروح شدم. مرا به اسکله رساندند و از آنجا سوار قایق کردند. پیش از من، مجروح دیگری را کف قایق خوابانده بودند. هوا تاریک بود. مجروح در حالی که خیلی درد می کشید و ناله می کرد، تا مرا دید، سراغ مسلم را از من گرفت و پرسید از مسلم چه خبر؟…
جالب بود که آن مجروح، که علی کوثری بود و بعدها به شهادت رسید، با آن وضعیتی که داشت، بیشتر از هر کس دیگری به فکر مسلم بود و از شدت علاقه به او، سراغش را می گرفت.
- همه آمده بودند…
مسلم چند ویژگی بارز داشت:
سطح معنویت او بسیار بالا بود.
روابط عمومی اش بسیار قوی بود، طوری که همه را مجذوب خودش میکرد. در محل به گونه ای بود که حتی بزرگترها هم به او سلام می کردند. تشییع جنازه مسلم، با تمام شهدای محل، فرق داشت. همه آمده بودند…
ای خدا چقد دوست داشتم که می دیدمش
خوش بحالتون که این آدما رو درک کردید راست گفت سردارسلیمانی که بنظرمن قله ی روزهای ظهور منجی همان خواهد بود که ما در دفاع مقدس دیدیم!