میثاق نامه
بر اساس خاطره حمید پارسا:
دهم دی ماه 1364 بود که بعد از نماز ظهر، مسئولین گروهان ها را فراخواندند به چادر گردان برای جلسه.
حمید تقی زاده، سرپرست گردان، به آنها گفت:
«آموزش ها تمام شده، همه چیز مهیا و آماده ست، ولی بنا به دلایلی، عملیات به تعویق افتاده. بنابراین نیروها می توانند فعلا به مرخصی 10 روزه بروند، ولی به آنها بگویید که تسویه نکنند، فقط بروند و 10 روز دیگر برگردند که برویم عملیات.»
نکته ی مهم این بود که نیروهای رزمنده از همه طیف بودند: بسیجی، کارگر، کاسب، کشاورز، کارمند، دانشجو، دانش آموز، طلبه و… به اینها معمولا مأموریت 3 ماهه داده می شد و طبیعتا هر کدام از آنها وقتی که آمده بودند، برای 3 ماه برنامه ریزی کرده بودند. حالا 3 ماهشان تمام شده بود و می توانستند تسویه کنند و برگردند شهرشان. دلایل متعددی وجود داشت که خیلی ها دیگر نتوانند یا اصلا نخواهند که به جبهه برگردند.
از طرفی چون زحمت ریادی کشیده شده بود و همه چیز برای عملیات آماده بود، اگر تعدادی از نیروها تسویه می کردند و دیگر نمی آمدند، توان رزم و آمادگی گردان، افت می کرد. مثلا حتی اگر در یک دسته، 3 نفر تسویه کنند، در یک گروهان می شود 9 نفر و در کل گردان 27 نفر و به این صورت همه چیز به هم می ریزد.
حمید پارسا، مسئول گروهان فجر، بعد از ناهار، پیک گروهان؛ علی میرالی را صدا زد و گفت به بچه ها و مسئول دسته ها بگو ساعت 4 جمع شوند.
***
بچه ها همه رأس ساعت 4 جمع شدند و پارسا شروع کرد به صحبت:
بسم الله الرحمن الرحیم…
استیصال و درماندگی در چهره اش موج می زد. نمی دانست چه بگوید که بچه ها را راضی کند تسویه نکنند. مانده بود اگر آنها بروند چه می شود؟… نتیجه ی تلاش و زحمات طاقت فرسای چند ماهه به باد می رفت.
شروع کرده بود از کربلا و شهدا و امام و انقلاب و… می گفت. یکدفعه حسین ظهوریان دستش را بالا گرفت و گفت: برادر پارسا!
– بله
انگار نگرانی پارسا به بچه ها منتقل شده بود.
حسین پرسید: چی شده برادر؟ بگو…
پارسا قضیه را توضیح داد. گفت برادرا! همه چی آماده ست. ما هم می دونیم که شما 3 ماهه اومدید و مأموریتتون تموم شده ولی فرماندهان گفتن به خاطر این که عملیات بنا به دلایلی که ما نمی دونیم عقب افتاده یه 10 روز برید مرخصی و برگردید. هیچکس تسویه حساب نکنه، برید و برگردید.
حسین گفت: همین؟!
– آره
برادر! اجازه می دید من برم چادر و برگردم؟!
– برو
حسین ظهوریان به چادر رفت. یک ورق امتحانی، از همان قدیمی ها که 2 برگ بود، به همراه یک خودکار آبی بیک آورد، مسلم اسدی را صدا زد و گفت: برادر مسلم اجازه می دی من بشینم این گوشه اسم ها رو بنویسیم؟ مسلم هم گفت: بنویس.
شروع کردند با هم پچ پچ کردن و نوشتن توی ورق امتحانی… تمام که شد بلند شد و گفت: با اجازه تون می خوام اینو برا بچه ها بخونم.
پارسا با تعجب پرسید چیه؟
– میثاق نامه
بسم الله الرحمن الرحیم
ما امضاء کنندگان ذیل در پیشگاه خدا با امام و شهدا پیمان می بندیم تا هر زمان که جبهه نیاز داشته باشد و فرماندهان امر کنند در جبهه بمانیم… یا شهادت یا زیارت…
***
متن 8 خطی شان که تمام شد، اولین نفرات، خود حسین ظهوریان و مسلم اسدی بودند که امضا کردند. بقیه بچه ها هم به صف ایستادند تا میثاق نامه را امضا کنند. یکی از بچه ها دست کرد توی یقه اش، سنجاقی را درآورد زد به انگشت سبابه اش و با خون روی امضایش را انگشت زد. بقیه هم همین کار را کردند. حال و هوای عجیبی ایجاد شد. همه یکدیگر را در آغوش گرفته بودند و می گریستند.
حمید پارسا میثاق نامه ی امضا شده با خون را خدمت سرپرست گردان، حمید تقی زاده برد و به این ترتیب، نیروهای گردان علی اکبر ساک هایشان را از تعاون گرفتند، اسلحه ها و تجهیزات را تحویل تدارکات دادند و پس از یک ماه آموزش سخت و سنگین، جهت مرخصی 15 روزه، به اهواز رفتند.
اغلب کسانی که پای آن میثاق نامه را امضا کردند، از جمله خود حسین ظهوریان و مسلم اسدی، طی عملیاتهای مختلف به شهادت رسیدند.
(خاطراتتان از دوران حضور در گردان حضرت علی اکبر را با ما به اشتراک بگذارید)