من مامانمو میخوام!
خاطره برادر “اکبر اسماعیلی” (بیسیمچی گردان حضرت علی اکبر علیه السلام)
جنگ که شروع شد، آنقدر سنمان کم بود که وقتی به عنوان بسیجی خواستیم از طریق مسجد محله اعزام شویم، قبولمان نکردند. به همراه سه نفر دیگر از دوستانم گفتیم برویم سپاه، ولی آنجا هم حتی از در راهمان ندادند تو! یک هفتهی تمام کارمان شده بود این که مدرسه را بپیچانیم و برویم بست بنشینیم جلوی سپاه (شهریار، خیابان ولیعصر) از صبح همینطور مینشستیم جلوی در تا ساعت 2 بعد از ظهر که تعطیل میشدند و در را میبستند. بعد راه میافتادیم میرفتیم جلوی درب بسیج (خیابان انقلاب) مدتی هم آنجا میماندیم و هر روز دست از پا دراز تر برمی گشتیم خانه، طوری هم وانمود میکردیم که انگار از مدرسه برگشتیم.
***
بالاخره به زحمت و سختی زیاد، موفق شدیم به کمک برادر محبی برویم منطقه غرب.
آنجا برای محک زدن ما گفتند: ژ3 را باز کنید و دوباره ببندید.
گفتیم: بلد نیستیم! ما توی محلمان فقط m1 داریم که تازه آن را هم هیچ وقت دست ما نمی دادند. دست ما فقط تابلوی ایست بازرسی میدادند، همین!
بردمان پیش آقای کاووسی، گفت اینها آشناهای ما هستن، شما امروز اسلحه را یادشون بدید.
آقای کاووسی شروع کرد به آموزش. سه بار برایمان ژ3 را باز کرد و بست.
گفت: یاد گرفتید؟
گفتیم: نه.
برای بار چهارم و پنجم و ششم این کار را کرد، ولی فایده نداشت، یاد نمی گرفتیم! توی آن چند نفر، بچه زرنگشان من بودم. کاووسی به من گفت باز کن ببینم. شروع کردم به باز کردن اسلحه؛ قنداق را باز کردم، پیمهای ته آن را جدا کردم و قنداق را درآوردم، ولی بقیهاش را دیگر بلد نبودم. حسین گفت: گلنگدن را بکش. کشیدم، ولی چون قنداق را درآورده بودم، گلنگدن درآمد و محکم خورد توی فک داود! صدای آخ و واخش رفت هوا. کاووسی گفت: چی شده حالا؟ تیر که نخوردی!
خلاصه شروع کردیم به تمرین، آنقدر باز کردیم و بستیم تا بالاخره بعد از چندین ساعت یاد گرفتیم و دستمان راه افتاد.
***
آنجا دیگر شده بود آسایشگاه بچههای شهریار.
غروب بود که برادر محبی آمد، پرسید: اسلحه را یاد گرفتید؟
بلند و با افتخار گفتیم: بله.
خیام را صدا زد و گفت: به اینها لباس و اسلحه بدید.
از خوشحالی تا صبح خوابمان نبرد. مدام اسلحه را باز میکردیم و میبستیم.
***
کم کم دلتنگی خانه شروع شد. برای ما که اولینبار بود از خانه زده بودیم بیرون، کمکم داشت سخت میشد.
یک گردان از شهر ری آمده بود که نیروهایش خیلی شلوغ و پر سر و صدا بودند. بلند بلند میگفتند و میخندیدند، ولی حتی حال و هوای شاد آنها هم نمیتوانست غم دوری را در وجودم کم کند. هیچ تماسی با خانواده نداشتم. مخابرات در آنجا یک تلفن گذاشته بود ولی آنموقع ده ما تلفن نداشت. باید زنگ میزدم منزل عمویم در تهران و خبر سلامتی ام را میدادم، بعد اگر عموجان سر ماه میرفت ده، به خانوادهام میگفت که اکبر زنگ زده و سلام رسانده. نامه نوشتن هم فایده نداشت چون آنجا آنقدر برف آمده بود که راهها بسته شده بود.
حسابی دلتنگ شده بودم…
به بهانهای بلند شدم رفتم به محوطهی پشت آشپزخانه. آنجا خیلی خلوت بود، گفتم بروم بنشینم یک دل سیر گریه کنم. داخل محوطه که شدم با تعجب دیدم که داود و حسین و… هم هر کدام جدا جدا نشستهاند و من نفر چهارم بودم. همه زدند زیر گریه.
هایهای گریه کردیم، آنقدر که سبک شدیم و بلند شدیم بدون اینکه با هم حرفی بزنیم برگشتیم آسایشگاه. حتی به روی هم نیاوردیم که همدیگر را دیدیم. داود که بعدها شهید شد ولی ما سه نفر هم هیچوقت راجع به آن قضیه با هم صحبت نکردیم.
گریه کردنمان همان یک بار بود و تمام شد و رفت. دیگر احساس غرور میکردیم و خیال میکردیم برای خودمان مردی شدهایم، تا جایی که همان اولینبار توانستیم بیش از 5 ماه بمانیم.
همه ما را بچههای شهریار، معرفی شدههای برادر محبی میدانستند. محبی طوری رفتار کرده بود که هیچکس فکرش را هم نمیکرد که ما چیزی بلد نیستیم و حتی اسلحه را هم آنجا یاد گرفتیم. دیگر رویمان حساب میکردند به همین خاطر گذاشتندمان کمین مدرسه. حدود یک هفته معاون کمین بودیم. شب اول، از ترس، گوشت تنمان ریخت! ولی از شب دوم کمی بهتر شدیم.
***
بعد از چند ماه، برگشتیم شهریار. چون امکان خبر دادن هم نبود، همینطور بیخبر رفتم پشت در خانه و در زدم. همه خیلی خوشحال شدند. کلی تحویلم گرفتند. مادرم میگفت: دیگه مرد شدهای. اهل محل هم طور دیگری رویم حساب میکردند. فامیل و دوست و آشنا میآمدند منزلمان تا مرا ببینند. شده بودم مثل کسانی که از مشهد یا مکه برگشته بودند. من هم شروع میکردم برایشان به تعریف کردن. وسطهای تعاریفم، جو گیر میشدم و غلو هم میکردم. مثلا هر جا که زده بودیم زخمی کرده بودیم، میگفتم زدیم کشتیم داغانشان کردیم!
ساده ، صمیمی و پر احساس.
خاطره بسیار زیبایی بود.
یاد روزهایی بخیر که آسمان به زمین نزدیک تر بود و نوجوانها و جوانهامون اهل معنا بودند نه بسته به دنیا…..
عالی ! دلتنگی های یک نوجوان را خیلی قشنگ و صادقانه بیان کردید روح همه نوجوانان شهیدسرزمینمان شاد که بخاطر حس غیرت و ایمانشان سختی های خشن جنگ را تحمل کردند و برتمام احساسات معصومانه شان پا گذاشتند