یادها
مرغی که از قفس پرید…
شهید علی قربانی
به روایت حاج اکبر عرب سالاری
من و پدر علی همسایه بودیم.
من علاوه بر کار در صنایع دفاع، کارگاه نجاری هم داشتم و علی که آن زمان نوجوان بود، عصرها می آمد در مغازه به من کمک می کرد.
پنج شش ماهی پیشم کار کرد.
او شاگرد مستعدی بود و خیلی زود و خوب یاد می گرفت.
دنبال مزد گرفتن هم نبود.
دنبال کار کردن و یاد گرفتن بود.
یک روز دو سه نفر از دوستانش آمدند دنبالش و با هم رفتند مشهد.
هرچه گفتم: «نرو»
گفت: «بلیط گرفته ایم. باید برویم.»
مشهد رفتن علی همان و از دست دادنش همان!
انگار رفتند مشهد که ویزای کربلای جبهه ها را از امام رضا(ع) بگیرند.
بعدها می شنیدم که در جبهه فرمانده شده و دیگران را هم آموزش می دهد.
مادر علی بعد از شهادت پسرش، هر وقت مرا می دید، با گریه می گفت: چی شد این شاگردت؟…
شهادت علی؛ حقیقتا دلم را سوزاند…
او مثل مرغ از قفسم پرید و رفت که رفت…