با ما در ارتباط باشید : 09199726467

یادها

مرد دوست‌داشتنی

مصاحبه با سردار حمید تقی زاده (فرمانده گردان حضرت علی اکبر(ع))

درباره جانباز شهید مصطفی بابایی

مرد دوست داشتنی

بچه های محله کارخانه قند کرج، در جنگ نقش کلیدی داشتند. آقا مصطفی هم از همان محله بود. پایگاههای این محله، در بحث بسیج و انقلاب و دفاع مقدس، نقش محوری داشتند. انسجام و اتحادشان هم با هم خوب بود. حتی هنوز هم آنها که متعلق به آن محله هستند، به نوعی با هم مرتبطند و حتی بسیاری از آنها با هم فامیل شده اند.

در بین بچه های محله کارخانه قند، بعضی ها واقعا بزرگ و خاص بودند و نقش لیدری داشتند. مثل شهید آقا جواد رهبردهقان، اعتصامی‌ها، پناهی ها و… و مصطفی از چنین محلۀ غنی آمده بود. در چنین محله ای، سری توی سرها درآوردن و برجسته بودن، هنر بود و مصطفی اینگونه بود.

خیلی حرف است که کسی در خانه باشد و در شبانه روز، 18-17 ساعت خواب باشد، باز هم اینهمه آدم دورش باشند.

هرکسی به یک خصوصیت، شهره است. مثلا مسلم به شجاعتش، مصطفی هم به دوست داشتنی بودنش. او از همانموقع هم که فرمانده بود، شاید اگر میخواستیم درباره اش حرف بزنیم، اولین کلمه؛ دوست داشتنی بودنش بود. او با آنکه فرمانده بود، شخصیتی دوست داشتنی داشت. او اغلب وقتها مسئولیت و سمت فرماندهی داشت؛ حالا یا فرمانده دسته، یا فرمانده گروهان. این که کسی مسئولیتی داشته باشد و در عین حال، دوست داشتنی هم باشد، هنر است. و مصطفی این هنر را داشت.

در اردوگاه، هر وقت که راه میرفت، همیشه چند نفر همراهش بودند. بچه ها همیشه دور و برش جمع میشدند.

او هیچ تکبری نداشت. صبور و بااخلاق بود، و همین ویژگیها باعث میشد دوست داشتنی باشد. هیچوقت عصبانی نمیشد، حتی وسط جنگ.

او روزهای سختی را در جبهه پشت سر گذاشت، شاید حتی سخت تر از آخرین و سنگینترین مجروحیتش. او و دسته ویژه در مرحله تکمیلی عملیات کربلای 5 نزدیک دو روز در محاصره دشمن بودند. بودن در محاصره دشمن، یک چیز است، پر پر شدن همرزمان و یکی یکی شهید شدنشان، یک چیز دیگر. آن یکی دو روز، خیلی سخت بود برایش.

اصلا زندگی مصطفی زندگی خاصی بود و مجروحیتش هم خاص. یکنفر جانباز میشود، قطع نخاع گردن میشود، اما با این حال مینشیند روی ویلچر و میرود بیرون، اما مصطفی خیلی محدودیت داشت، نه میتوانست درست راه برود، نه میتوانست درست ببیند، چندین بار تا مرز شهادت رفته بود، اما با همه اینها، همیشه به فکر حرکت و فعالیت بود. همان چیزی که امروزیها به آن میگویند شتاب دهندۀ اجتماعی. مثلا همیشه اصرار داشت که جلسه سالگرد گردان، در منزل او برگزار شود. یا مثلا بانی خیر برای برگزاری جشن در مسجد محل میشد.

دوست داشتنی بودن مصطفی آنقدر زیاد بود که کار از سرزدن گذشته بود و بعضی از بچه های گردان، او را نگهداری میکردند و از پرستاری از او، کیف هم میکردند.

***

مرد بصیر

یکی از موارد تعجب برانگیز زندگی مصطفی این بود که با آنکه به سبب داروهایی که مصرف میکرد، بیشتر مواقع شبانه روز را خواب بود، اما هیچوقت در زندگی، خط را گم نکرد. هروقت میرفتیم به او سر میزدیم، انگار کلی بولتن و اخبار خوانده بود. ذهن تحلیلگری داشت و هیچوقت مسائل را قاطی نمیکرد. هرگز راه را گم نکرد. شاید هرکسی اگر مدت زیادی را در خانه باشد، دیگر از همه اخبار و اتفاقات روز، بیخبر بماند دیگر اصلا نداند کی به کی است! اما او اینطور نبود. حرف میزد، سوال میکرد، نظر میداد. امام حسین علیه السلام میفرماید: “عقل؛ ثمرۀ تقواست.” ذهن تحلیلگر و بصیرت مصطفی هم نتیجۀ تقوای او بود.

یک بار چند سال پیش، زمانی که امریکا مدام ما را تهدید میکرد و از گزینه های روی میز حرف میزد، مصطفی تازه از بیمارستان مرخص شده بود و من به عیادتش رفته بودم. او طوری درباره مسائل حرف میزد که من با اینکه جلسات زیادی را حضور دارم و اطلاعات زیادی دریافت میکنم، احساس میکردم بیشتر از من در جریان مسایل است. تعجب کرده بودم که از کجا چنین اطلاعاتی دارد و انقدر خوب و عمیق، مسائل را تحلیل میکند. عجیب بود که فردی با آن محدودیتها که بیرون نمیرود، تلویزیون هم زیاد نگاه نمیکند، اغلب اوقات هم خواب است، چطور همه چیز را میداند و تحلیل هم میکند!

***

شش دانگ شهادت

با آنکه سی و چند سال وضعیت سختی را تحمل کرد، اما گله و شکایت نمیکرد. بعضیها به محض اینکه در سختی قرار میگیرند، لب به شکایت بازمیکنند و مطالبه گر میشوند و زمین و زمان را زیر سوال میبرند و … اما او اینطور نبود. او بارها تا مرز شهادت رفته بود و برای رفتن، آمادگی روحی کامل داشت.

به قول شهید حاج قاسم سلیمان؛ او شهید زندگی کرد تا عاقبت به شهادت رسید. از همان زمان جنگ هم شهادت حق مصطفی بود. اما یکسری اینطور هستند که میمانند و تا شش دانگ شهادت را نگیرند، نمیروند.

علی میررضی حرف قشنگی به مصطفی میزد. او هر بار که مصطفی را میدید، میگفت: مصطفی! واقعا خدا چطوری از خِیر تو گذشته؟!

***

تمثال ایثار

همسر مصطفی تمثال ایثار بود. او برای مصطفی همه کار کرد و همه جور فداکاری از خود نشان داد. اینطور ایستادن پای کسی، کم‌نظیر است. او خیلی عجیب پای مصطفی ایستاد. ایستادن پای کسی که مریض است و بهرحال مشکلات خاص خود را دارد، کار هر کسی نیست. آن هم مریضی که تمام مدت در خانه است و اصلا بیرون نمیرود. ما اگر یکماه بنشینیم توی خانه و پرده ها را هم بکشیم، دیوانه میشویم، اما این زن… زن عجیبی است. او تفسیر و معنای واقعی ایثارگری است. اصلا نمیشود گفت که خصلت ایثارگری دارد. او خود ایثارگر است.

همسر مصطفی بانوی باعظمتی است. او سالهای جوانی اش را برای مصطفی گذاشت. لحظه لحظه عمرش را برای او صرف کرد. بانوی متدینی که مجبور بود به خاطر مصطفی، ساعتهای زیادی حضور پرستار نامحرم در خانه را تحمل کند. او تمام مصادیق فداکاری را کنار هم چیده بود و زبان و کلمات، قاصرند از از توصیف عظمت ایشان. در روزگاری که همه دنبال آن هستند که ساعتی بیشتر خوش باشند و خوش بگذرانند، یک نفر پیدا میشود که سی و چند سال بهترین لحظات عمرش را بگذارد برای کسی. او هر بار که صحبت میکرد، هرگز از آقامصطفی کمتر نگفت.

ما هنر به تصویر کشیدن زندگی او را نداریم. زندگی آنها سه ضلع داشت: آقامصطفی، همسرش و خدا. تفسیر این سه‌ضلعی عشق، حقیقتا ناممکن است.

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن