مردی که شیفتهاش شدم
مصاحبه با برادر “اسماعیل آقاعلی”
درباره جانباز شهید مصطفی بابایی
مردی که شیفته اش شدم
آشنایی من و مصطفی برمیگردد به سال 1358. ما هر دو در یک پایگاه بودیم، اما دورادور با هم آشنایی داشتیم. رفاقت عمیقمان از سال 1365 و بعد از عملیات کربلای 5 اتفاق افتاد. در آن مقطع، او و دوستان بی ادعای دیگرش مانند مهدی زمانیان لباسهای غواصی را از جبهه آورده بودند کرج و در سرمای زمستان، در پایگاه بسیج، لباسها را می شستند. از همانجا بود که شیفته اش شدم. او با آنکه در جبهه فرمانده بود، اما لباسهای کثیف را آورده بود می شست و مرتب میکرد تا برای عملیات بعدی آماده باشد. آنها حقیقتا زحمتکشان بیادعا بودند. همان روز مصطفی چنان تب و لرزی کرد که 5-4 پتو رویش انداختیم و باز هم آرام نمیشد.
***
او سالها پیش شهید شده بود
مصطفی انسان صبور و بااخلاقی بود. نهایت ناراحتی اش از کسی، یک ساعت یا نهایتا نصف روز طول میکشید، یعنی حتی به یک روز هم نمیکشید. او خصوصیات خاصی داشت که همین خلقیات خاص، باعث جذابیتش شده بود.
مصطفی با وجود گذشت چند دهه از جنگ، انگار هنوز در جبهه زندگی میکرد. بعد از سی و چند سال، وقتی میخواست خاطرات آن روزها را تعریف کند، انگار همان لحظه در آنجا حضور داشت و با همان شور و حال، با جزئیات همه چیز را تعریف میکرد. حس و حال جبهه هنوز در وجودش رنگ نباخته بود. وقتی دوست و همرزی کنارش مینشست، به قدری خوشحال بود و حال خوبی داشت که وصف ناشدنی بود.
با مصطفی باید زندگی کرده باشی تا بدانی که بود. مصطفی همان سی و چند سال پیش شهید شده بود. اصلا زنده ماندنش عجیب بود. او بارها تا مرز شهادت رفته بود و به سختی مجروح شده بود.
***
روزی که دنیا را به من دادند
تیرماه (یعنی یکماه پیش از پروازش) او مبتلا به ویروس کرونا شد. مصطفی 70% ریه نداشت و تنها با 30% ریه زندگی میکرد و همین، ما را نگران کرد. شبهایی که کنارش بودم، صدای خس خس سینه اش تا صبح شنیده میشد. دست آخر در بیمارستان بستری شد. همه نگران بودیم. چند روز بعد، مصطفی بیهوش شد. آن روز خیلی برایم سخت گذشت. همسرم مدام دلداری ام میداد. عاقبت خدا عنایتی کرد و مصطفی به هوش آمد. انگار دنیا را به من دادند. باز اشک ریختم، اما این بار از شوق…
او خوب شد و به خانه برگشت. همراهش انگار من هم دوباره به زندگی برگشتم.
***
با کوله باری از یاد مصطفی
وقتی تصمیم گرفتم بروم پیاده روی اربعین، زنگ زدم و از مصطفی خداحافظی کردم. لب مرز که بودم، همسرش تماس گرفت و گفت: مصطفی میخواهد حرف بزند. صحبت کوتاهی داشتیم. التماس دعا گفت. جگرم آتش گرفت. مصطفی هیچوقت قسمت نشد کربلا برود، اما من معتقدم که راه کربلا را او باز کرد… او و امثال او با جانفشانی این مسیر مقدس را باز کردند تا ما بتوانیم در آن قدم بگذاریم.
به او گفتم: مصطفی بیا هوایی ببرمت کربلا. خودم خادمت هستم. اما گفت: دست خودم نیست. شرایطم طوری است که حتی یک ساعت هم نمیتوانم در هواپیما بنشینم.
مصطفی نیامد… من رفتم سفر اربعین، با کوله باری از یاد مصطفی…
او خیلی درد میکشید، اما هرگز ندیدم از درد گله کند.
سال 1366 وقتی در آسایشگاه باب الحوائج کرج بود، به دیدنش رفتم. گفته بودند حافظه اش را از دست داده، اما مرا شناخت. با دیدن وضعیتش، فکر نمیکردم بماند، اما خدا خواست و 35 سال دیگر هم ماند.
زمانی که قضیه مدافعان حرم پیش آمده بود، مصطفی بارها گفت: اسماعیل، درست است که ما نمیتوانیم بجنگیم، اما ای کاش ما را ببرند سوریه، آنجا نقش سنگر را برای مدافعان حرم داشته باشیم و تیری که میخواهد به آنها بخورد، بخورد به ما. او دلش میخواست مدافع مدافعان حرم باشد.
او که از 14 سالگی همیشه پا به رکاب نظام و دین بود، حالا خانه نشین شده بود و در 365 روز سال، شاید کمتر از انگشتان دست، میرفت بیرون از خانه. آنهم برای مسائل درمانش.
وقتی رزمنده جبهه دفاع مقدس بود، پدرش مریض شده بود و حال مساعدی نداشت. مصطفی به او گفته بود: پدر جان! من چه باشم چه نباشم، شما به رحمت خدا میروید، پس چه بهتر که من بروم و به تکلیفم برسم.
او چنین شخصیتی داشت و همیشه به فکر ادای تکلیف بود.
***
انس با مصطفی
همۀ افتخارم این است که توانستم چند صباحی کنار مصطفی باشم و با او أنس بگیرم و از وجود او بهرهمند شوم. مفتخرم به اینکه مرا برادر خود می خواند و از صمیم قلب اظهار محبت میکرد. خوشحالم که اگر کوچکترین کاری میشد برایش انجام داد، افتخارش به من داده میشد.
***
یادم می آید سال 1370 یک روز آمد بنیاد جانبازان کرج که من آنجا خدمت میکردم. از چیزی ناراحت بود. آن روز از دست من هم دلخور شد و رفت. تا چند روز با خودم کلنجار میرفتم و دنبال آن بودم که هر طور شده دلش را به دست بیاورم.
چند روز بعد، وقتی از درب بنیاد بیرون رفتم، دیدم ایستاده کنار خیابان و دارد پولش را میشمارد. نزدیک رفتم و به شوخی گفتم: این پولها مال من.
خندید و گفت: خدا خفه ات کند اسماعیل. بعد هم مرا بوسید و دلجویی کرد که: ببخشید آن روز ناراحت بودم.
مصطفی آنقدر وفا و محبت داشت که منت بر سر من میگذاشت و در سال، حتما یکی دو بار با همان عصا به همراه همسرش به منزل ما می آمد.
***
مصطفی بارها مجروح شده بود، اما شدیدترین آن مربوط بود به عملیات بیت المقدس 2 در زمستان 1366. آنموقع نیمی از بدنش لمس شد و مغزش آسیب دید. زنده ماندن او در آن سرما، واقعا خدایی بود.
فرمانده گردان (برادر تقی زاده) به ما مأموریت داد که تدارکات ببریم بالای ارتفاعات و مصطفی را برگردانیم. ما راه افتادیم و 150 متر مانده بود برسیم که ناگهان توپ 120 میلیمتری خورد بینمان و 8-7 نفر شهید شدند. ما هم که مجروح شده بودیم، مجبور شدیم برگردیم. صبح روز بعد از عملیات، گفتند مصطفی شهید شده، اما بعدا از بخار مشما فهمیده بودند او زنده است و نفس میکشد.
مصطفی پاک بود… خدا او را نگه داشت که امثال ما را آزمایش کند. ببینیم آیا بعد از جنگ هم روی ادعاهایمان هستیم؟ آیا کنار هم هستیم؟…
***
همسر مصطفی؛ همراه مصطفی:
اگر بخواهیم ایثار و ازخودگذشتگی همسر مصطفی را تعریف کنیم، در یک کلام باید بگوییم او شهید زنده است. خانم عظیمی که از پرسنل رسمی سپاه بود، در نهایت فداکاری با مصطفی ازدواج کرد. او با وجود مخالفت نزدیکانش، 33 سال با کسی زندگی کرد که بخاطر فشارهای جسمانی، زندگی معمولی نداشت. او به خاطر عهدی که با خدای خود بسته بود، قید همۀ خوشی های دنیایی را زده بود؛ قید مادر شدن، قید سفر رفتن و…
یک روز مصطفی در خانه بود و همسرش سر کار، مصطفی به سرویس بهداشتی رفته بود و ناگهان دستگیره در از پشت، افتاده بود. او هرچه کرده بود، نتوانسته بود در را باز کند و به همین دلیل، تا بعدازظهر آنجا مانده بود تا همسرش از سر کار آمده بود و در را باز کرده بود.
خانم عظیمی بعد از آن جریان، قید کار را هم مثل خیلی چیزهای دیگر زد و همراه همسر جانبازش، خانه نشین شد. او به خاطر مصطفی دچار دیسک کمر شد چراکه مصطفی روزانه چیزی حدود 60-50 قرص میخورد و 18 ساعت در شبانه روز خواب بود و چون فعالیت نداشت، طبیعتا سنگینی وزن او، رسیدگی به امورات او را برای همسرش سخت تر میکرد. خانم عظیمی که خود از تبار سادات بود، دچار ناراحتی کمر و قلب و غیره شد، اما کنار مصطفی ماند. آنها حتی نصف روز هم تحمل ندیدن همدیگر را نداشتند. مصطفی عاشقانه همسرش را دوست داشت و اگر زمانی احساس میکرد باعث رنجش او شده، آنقدر تلاش میکرد تا از دلش دربیاورد.
یادم می آید سال 1368 بعد از اولین مراسم یادواره شهدای گردان حضرت علی اکبر(ع) در جماران، بچه ها گفتند: امشب عروسی مصطفاست. آقا مصطفی همه را دعوت کرده.
بچه ها با همان اتوبوسهای مراسم، با ذوق و شوق، راهی مراسم عروسی شدند.
***
قول شهید
من و مصطفی با هم یک قرار گذاشته بودیم…
او همیشه میگفت: اسماعیل تو باید شهید میشدی
من هم میگفتم: من کجا؟ شهادت کجا؟…
یکبار گفت: بیا قرار بگذاریم هر کدام زودتر شهید شد، دیگری را شفاعت کند
و حالا من دل بسته ام به قول و قرارمان… او قول داده دست مرا بگیرد و من به قول شهید، شک ندارم
خدا کند شرمندۀ شهدا نشویم
خدا کند زندگیمان ختم به شهادت شود…
خدایی منم شیفتش شدم 😞