مردان پولادین
درباره شهید ولی الله پولادی
به روایتِ اشرف طاهرخانی (همسر شهید)
- تنها خواسته ام
روزهای خوش نوجوانیام را میگذراندم که مهمانی به تاکستان محل زندگی ما آمد. این مهمان، مهمان بخت من شد و تقدیر و آینده من با او رقم خورد. کارمند جهادسازندگی بود و دایی زنعمویم بود. برای دیدن خواهرزادهاش از کرج آمده بود که خواستگار من شد. پدرم او را دید و پسندید. امام جمعه تاکستان آقای شالی هم که از آشنایانش بود، او را تایید کرد و بدین ترتیب، بساط نامزدی ما در بیست و سوم دیماه 1360برپا شد.
من در زمان خواستگاری از او فقط یک چیز خواستم و آن ادامه تحصیل بود.
آن موقع دوم دبیرستان بودم و بسیار به ادامه تحصیل علاقمند بودم. او هم از جبهه رفتن و وظیفهاش در برابر اسلام و مملکت حرف زد.
بیست و چهارم اسفند ۱۳۶۰ مقدمات جشن عروسی و زندگی مشترک ما مهیا شد.
- دوری
سال 61 بود که به جبهههای غرب رفت. چند ماهی از اعزامش میگذشت و به مرخصی نیامده بود و بعد راهی جبهههای به قول خودش حق علیه باطل شد.
وقتی برگشت به او گفتیم: پنج ماهه که پدر شدهای. یک ماه پیش ما ماند و باز به جبهه رفت.
بعد از تولد پسرم به مرخصی آمد. چند روزی ماند و برگشت. مدتی که گذشت خبر دادند زخمی شده و در بیمارستان شهید مدنی بستری است.
به بیمارستان رفتیم و دیدیم که چشمانش بر اثر ترکش آسیبدیده بود و دلش برای پسرش که از زمان تولدش تاکنون، چندباری بیشتری او را در آغوش نگرفته بود، تنگ شده بود.
- پدر غریبه
دلش برای پسرم خیلی تنگ شده بود. او را در آغوش کشید ولی چون چشمانش کاملا باندپیچی شده بود پسرم او را نمیشناخت. جیغ زد و پرید بغل من. از این صحنه پرستارها به گریه افتادند.
بعد از مدتی دخترم فاطمه بهدنیا آمد. دخترم ۲۲ روزه بود که اعزام شد و دیگر تسویه نکرد تا اینکه به شهادت رسید.
- کارمندی به تمام معنا
کارمند وزارت جهاد تهران بود و بسیار مقید.
همیشه از زمان استراحتش میگذشت و کار ارباب رجوع را انجام میداد.
خیلی به بیت المال حساس بود و حتی ذرهای نمیگذاشت وارد زندگی مان شود. میگفت: برکت زندگی میرود.
خیلی نصیحت می کرد که کار باید برای رضای خدا باشد.
- دینم را به دنیا نمیدهم
بعد از بهدنیا آمدن دخترم به او گفتم: دیگه خسته شدم نمی خوام جبهه بری.
میگفت اگر من نروم مملکت دست اجنبی می افتد. مثل سوسنگرد.
***
یک شب خواب دیده بود، گفت: خواب دیدم داشتی اباعبدالله را صدا میزدی اما او جوابت را نداد.
بعد از آن خواب دیگر مخالفتی برای رفتنش نداشتم. گفتم: دینم را به دنیا نمیدهم. تا جنگ هست برو. من مخالفت ندارم. او را به اباعبدالله سپردم.
گفت: برویم لباس برای عید بچهها تهیه کنیم.
گفتم: خیلی زود است
گفت: اشکال ندارد شاید آنموقع نباشم. آن روز خرید زیادی کردیم.
- هدیه سالگرد ازدواج
شب آخر که میخواست برود گفت: من تو این پنج سال، کادو سالگرد ازدواج به تو ندادم نه اینکه یادم نباشد فرصت نشدهاست. اما امسال یک کادوی ارزشمند به تو میدهم قدرش را بدان.
آن زمان متوجه نشدم که چه میگوید. بعد گفت: دیشب خواب دیدم میروم زیارت حرم امام حسین (ع). فاطمه را به تو دادم و خودم تنها رفتم.
گفتم انشالله پیروزی نزدیک است. اما گویی کسی که در خواب زیارت میکند بیداری قسمتش نمیشود. بعد از شهادتش تازه فهمیدم منظور از هدیه سالگرد ازدواج چه بودهاست. او ۲۳ دی ماه روز سالگرد نامزدیمان شهید شد و ۲۴ اسفند ۶۵ در سالگرد ازدواجمان، پیکرش تشییع و به خاک سپرده شد.
آقای پولادی همیشه رساله دستش بود. حتی در عکسی که با هم داریم هم رساله دستشونه. بسیار مقید به احکام بود. بسیار اخلاقی و دوست داشتنی. الگوی رفتاری تمام بچه های چادر بود.