مثل بچهها!
شهید جواد رهبر دهقان
به روایتِ برادر عباس رنجی
جواد رهبر دهقان در اوایل جنگ، خیلی متأثر از شهید مهدی یحیوی بود. وقتی مهدی شهید شد، جواد پا جای پای او گذاشت. البته او از قبل هم زمینهی خوبی داشت. پاک و صادق بود، درست مثل یک کودک. هیچ غل و غشی در رفتارش نبود و در گفتار و رفتارش هیچ پیچیدگیای نداشت.
هر کسی او را میدید، خودبهخود مجذوبش میشد.
بعضیها به جبهه که آمدند، ساخته شدند، اما جواد از اول ساخته شده بود.
***
شوخ طبع و بذلهگو بود. شاید جمع کردن بذلهگویی با تقوا و معنویت، عجیب باشد، اما او در هر دوی اینها مثالزدنی بود.
موقعی که پیش از عملیات والفجر 8، در اردوگاه دز بودیم، آذرماه بود اما آن سال، به سبب خشکسالی، باران نباریده بود. یک روز جمعه که تعدادی از بچهها به شهر دزفول رفته بودند برای اقامهی نماز جمعه، به امامجمعه که پیرمرد مهربان و کهنسالی بود، گفته بودند: «دعا کنید باران ببارد.»
امامجمعه هم همان لحظه دست به دعا برداشته و گفته بود: «خدایا من روسیاهم. به خاطر این بندگان خوبت، باران نازل بفرما.»
بعدازظهر که بچهها به اردوگاه برگشتند، آسمان ابری شد!
کم کم باران شروع به باریدن گرفت…
در عرض دقایقی کوتاه، باران آنقدر شدید شد که سیل آمد! آب رودخانه دز، سرریز شد و تعدادی از چادرها و وسایل بچهها را آب برد!…
جواد رهبر دهقان در همان وضعیت هم شوخی میکرد.
فریاد میزد و با خنده میگفت: «یک نفر برود به امام جمعه بگوید بس است. تو را به خدا دیگر دعا نکنید…»
با این کارش، خنده میآورد به لب کسانی که تمام وسایلشان را آب برده بود…
***
جواد رهبر دهقان، چشمان زیبا و گیرایی داشت. هر وقت او را میدیدم به شوخی میگفتم: «چطوری چشم عسلی؟!»
بعضی وقتها هم میگفتم: چشمهایت را به من بفروش!
دفعهی بعد که میدیدمش هم با حالتی جدی میپرسیدم: چی شد؟ فکرهایت را کردی؟…
میپرسید: دربارهی چی؟!…
میگفتم: قرار بود چشمهایت را بدهی به من
میخندید…
میگفتم: حداقل یکیاش را!
باز هم میخندید…
دلتنگ نگاه آسمانیاش هستم…
روحش شاد
باسلام خدمت سردار رنجی عزیز، همه وجود آقا جواد برای خدا بود،
آقا جواد خدای بود و برای خدا هر کاری می کرد.
خدایا عاقبت ما را هم مثل آقا جواد ختم به خیر کن