ما مدیون مادران و پدران قاسمهاییم…
دیدار محمود روشن (نویسنده)
با خانواده شهید ابوالقاسم کشمیری
روزی که قلم به دست گرفته بودم و از خاطراتم درباره بهترین زمان، بهترین مکان و بهترین انسانهایی که دیده بودم، می نوشتم… به دِینی فکر می کردم که بر گردنم بود و تکلیفی که باید ادا می کردم…
روزی که می نوشتم، قصدم آشنا کردن ناآشنایان بود و آگاه کردن آنها که نمی دانند
اما هرگز فکرش را نمی کردم که با نگارش کتابم، درهایی از لطف الهی به روی خودم هم باز شود…
فکرش را نمی کردم که نوشتن از خوبانی که دیده بودم، خوبان دیگری را هم سر راهم قرار دهد…
فکرش را نمی کردم که قانون جذب، اینچنین برایم مسجل شود و در نتیجۀ نوشتن این کتاب، چنین اتفاقات خوبی را برایم رقم بزند…
از بهترین و زیباترین اتفاقاتی که در نتیجۀ نوشتن کتاب “اعزامی از شهر ری” برایم رخ داد؛ آشنایی با پدر و مادر شهیدی بود که دیدارشان، آنچنان کامم را شیرین کرد که رنج و سختی و انتظار شش ساله ای که برای نگارش و انتشار کتاب، مرا آزرده بود، فراموشم شد.
پدر و مادر شهید ابوالقاسم کشمیری؛ وقتی خاطراتم را از فرزند شهیدشان خوانده بودند، به دنبالم گشته بودند تا بالاخره از طریقی توانسته بودند شماره تلفنم را پیدا کنند.
امواج تلفن، صدایشان را به گوشم، و گرمای محبتشان را به قلبم رساند…
من با که حرف می زدم؟!…
با پدر و مادر قاسم؛ فرمانده دسته و گروهانمان!
شوق دیدارشان، آنچنان در وجودم شعله کشید که حتی کرونا هم نتوانست مانعم شود در اجابت دعوتشان.
روزی که به کلاک (در نزدیکی کرج) می رفتم تا ببینمشان، عجیب قاسم را حس می کردم؛ او زنده تر از همیشه، همراهی ام می کرد…
آن روز وقتی پدر و مادر شهید ابوالقاسم کشمیری را دیدم، بیش از پیش دانستم که از چنین خانواده ای بوده که چنان پسری برآمده…
پدر و مادری فرهیخته؛ اهل شعر، اهل کتاب و مطالعه، اهل عشق…
مادر قاسم، می گفت: چند جلد از کتاب اعزامی از شهر ری را خریده ام
وقتی با تعجب پرسیدم چرا چند جلد؟!
گفت: که اگر گوشه ای از صفحه ای از کتاب، خراب شد، باز هم از آن داشته باشم…
عشق پسر، در دل مادر، هنوز تازه بود…
ما مدیون قاسم هاییم
ما مدیون مادران و پدران قاسم هاییم…
صفحه اختصاصی شهید ابوالقاسم کشمیری در سایت گردان علی اکبر