لیدرهای معنوی
معنویت شهدای گردان حضرت علی اکبر
به روایتِ سردار تقی زاده (فرمانده گردان)
در گردان ما، اسماً کسی فرمانده بود اما رسماً کسانی!
فرمانده گردان حضرت علی اکبر؛ کسانی بودند که شاید سِمتی نداشتند، اما بر قلبهای بچه ها فرماندهی می کردند.
مرکز حکومتشان هم، نه چادر فرماندهی، که حسینیۀ گردان بود…
داده بودیم خیاط با همان پارچه چادرهای گروهی، برایمان یک خیمۀ بزرگ دوخته بود و با یک داربست کرده بودیمش حسینیه.
شهید آملی که تقریبا از هر عملیاتی، زخمی به یادگار در بدنش داشت، یکی از آن لیدرهای معنوی گردان بود.
او وقتی به حسینیه گردان میرفت، ملاحظه هیچی را نمیکرد. شروع می کرد بلند بلند گریه کردن.
بعد از نماز عشا میرفت سجده و حالا حالاها سر بلند نمیکرد.
بعد هم مینشست به دعا خواندن. توی حال و هوای خودش، مناجات میخواند و با صدای بلند گریه میکرد. دعای بخصوصی هم نمیخواند، با زبان خودش با خدا حرف میزد. کسی هم متوجه نمیشد که چه میگوید. اِبایی هم نداشت که بچهها بشنوند.
شاید آنهایی که نمیشناختندش، از این کار خوششان نمیآمد، ولی علی کار خودش را میکرد. بعضیها هم وقتی علی با خدا حرف میزد و گریه میکرد، میرفتند لای درختها یا چادرها و با گریه و مناجات او گریه میکردند.
علی وقتی سر از سجده برمیداشت، موکت سجدهگاهش از اشک خیس خیس بود. او جزو لیدرهای معنوی ما بود. مثل مهدی عین اللهی که هفده هجده سال داشت. یا حسن یداللهی که پانزده شانزده ساله بود و در کربلای۱ شهید شد.
لیدرهای معنوی اصلاً جنسشان با لیدرهای رزمی، تجربی، عملیاتی و مسئولیتی فرق میکرد؛ آنها تاثیر دیگری روی نیروها داشتند، حتی بیشتر از یک فرمانده گردان پرسابقه و باتجربه. رفتار و کردار آنها برای لیدرهای دیگر همافزایی داشت، نه این که نیروها را بکشند طرف خودشان.
خدا رحمت کند شهید علی میرالی را. نوزده سال بیشتر نداشت. روزها شلوغ و پر سر و صدا بود، ولی شب اصلاً یک آدم دیگری می شد. در طول روز، مدام شوخی می کرد و سربه سر بچه ها می گذاشت، اما وای به حال کسی که به خلوتش با خدا راه پیدا میکرد؛ جگرش را در میآورد که چرا سرک کشیدهای تو کار من؟…
علی میرالی در مواقع عادی، به نظر بی انضباط میآمد، ولی شب عملیات، یک آدم به درد بخور بود و به اندازه یک فرمانده تیپ کارایی داشت.
علی؛ تکفرزند بود. پدر هم نداشت. مادر پیرش، او را میپرستید. زمانی که علی شهید شد، اهالی محله جوادآباد کرج مانده بودند که چهجوری به این مادر خبر بدهند!
بچه های گردان علی اکبر، همیشه منتظر عملیات بودند. گاهی دادشان به هوا میرفت و دعوا و اخم و گاهی حتی قهر، که «چرا نمیرویم عملیات؟»
بچهها لحظهشماری میکردند برای عملیات.
آنها خودشان را وقف جبهه کرده بودند.
مثلاً یک روز به عباس رنجی (معاون اول گردان) خبر دادند که: «بچهات به دنیا آمده.»
او طوری مشغول جبهه بود که خودش میگفت: «اصلا نفهمیدیم چطور زمان گذشت که گفتند: «بچهات یک ساله شده!»
این ویژگی، فقط مختص جوان ها نبود. رزمنده 60 ساله هم داشتیم (حاج آقای ابراهیم خانی) که وقتی بهش میگفتیم «برو تدارکات»، قهر میکرد!
پیرمردها هم بدون خستگی، پا به پای جوانها میدویدند.
همه نیروها کار میکردند. پیر و جوان و مجرد و متأهل هم نداشت.
خدا رحمت کند آقای خلیلی را؛ دو تا پسر داشت، هر دو هم شهید شدند: یکی در عملیات خیبر، دیگری در عملیات کربلای یک. پسرش علی خلیلی از بچههای اطلاعات لشکر بود و خیلی شجاع. اصلاً بینظیر بود. موقع شناسایی تیر خورد و بعثیها او را با خودشان بردند. مفقود بود. تا آن که خبر آوردند که شهادت علی قطعی شده. جنازه اش هم هیچوقت پیدا نشد. فیلم لحظه دادن خبر شهادت علی به پدرش در آرشیو فیلمهای شهید آوینی هست. پدری که بدون خستگی، دنبال جوانها میدوید.
رزمندگان گردان علی اکبر، اقتدا کرده بودند به حضرت علی اکبر علیه السلام و علی اکبروار تا پای جان، ایستادند…