-
عملیاتی که هنوز شروع نشده، تمام شد!
عملیات کربلای۴ یک شبه تمام شد. بدون این که فرصت کنیم حتی ماشه ای بچکانیم. عملیات لو رفته بود و دشمن نشسته بود به شکار ما.
قبل از این که وارد عمل شویم، برگشتم اردوگاه کوثر که عقبه لشکر بود. اردوگاهی توی سهراه بستان که هم حال و هوای معنوی خوبی داشت و هم فضای جنگلی و درختان سبز و بلندش، روح آدم را تازه میکرد.
از فردای کربلای۴، زمزمههایی از یک عملیات جدید به گوش میرسید. حتی جسته و گریخته میگفتند: «نیروها را نگهدارید، جای دیگه باهاشون کار داریم.» حالا اینکه “جای دیگه کجاست؟”، کسی خبر نداشت.
خیلی طول نکشید و به فاصله ۱۵روز از کربلای۴، رسماً قصه عملیات کربلای۵ مطرح شد.
با توجه به محوری که گردان علیاکبر(ع) باید در آن عمل میکرد، همان اول کار متوجه شدیم که با موانع سخت و سنگینی روبهرو هستیم؛ موانعی که گذشتن از آنها، کار آموزشی قابل توجه و خوبی را میطلبید. چیزی که گردان علیاکبر(ع) در آن خِبره بود.
-
کربلایی دوباره
قرار شد بعد از کربلای۴، کربلای۵ را سر و سامان بدهیم. آموزشها که شروع شد، ما هم رفتیم برای شناسایی.
آن چیزی که خود ما از نزدیک در منطقه میدیدیم و عکسهای هوایی نشان میداد، لایه لایه بودن موانع بود! خط اول عراق، کانال بود و پشتش یک سری خاکریز مقطعی و نونی. بعد از آن هم خط سوم عراق یا مقر زرهیشان بود. پشت اینها هم میخورد به کانال زوجی و کانال ماهی.
اینها را که دیدم، فهمیدم کار چقدر سخت است!
دائم با خودم به سختی کار فکر میکردم. در جلسه هم با فرمانده تیپ و بقیه بچههای بحث و گفت و گو داشتیم. یا ما داشتیم بچهها را توجیه میکردیم یا آنها ما را.
بچهها همه چیز را میلیمتری کنترل میکردند و حسابی دل میسوزاندند که عقبه کجا باشد، گروه کجا باشد، مسیرهای تدارکاتی کجا باشد، مسیرهای رفت و آمد کجا باشد، پشتیبانی را کی بیاورد، موج اول مهمات را کی بیاورد و بقیه مسائل… ممکن بود اشتباه هم بکنند ولی موقعی بود که کار از دستشان درمیرفت، وگرنه همه برای رسیدن به نتیجه صددرصدی عمل میکردند. کسی درس این کار را نخوانده بود. خیلی از ما جنگ که تمام شد تازه رفتیم دنبال درسش و آنجا با استادهایمان اختلاف پیدا کردیم. آنها میگفتند اینطور که تو میگویی نمیشود و ما میگفتیم میشود. ما امتحان کردهایم.
من، علی آملی و اسماعیلی که از بچههای اطلاعات بود، شب قبل از عملیات رفتیم توی معبر. خط را رد کردیم تا سیمخاردارها. آنها را هم رد کردیم ولی خوردیم به کمین عراقیها. اسماعیلی تیر خورد ولی هر طور بود برگشتیم. عراقیها از عملیات کربلای۴ حساس شده بودند و میدیدند که خط ما چقدر شلوغ است و رفت و آمد زیاد است. خیلی از نیروهای عراقی بعد از کربلای۴ خط را ول نکرده بودند و مانده بودند. انگار مطمئن بودند ما دستبردار نیستیم و دیر یا زود دوباره برمیگردیم.
-
غواصهای جوان غرق در دریای شهادت
قرار بود ما یعنی گردان علیاکبر علیه السلام و غواصهایمان، سمت راست عمل کنیم و گردان حضرت زینب با غواصهایش سمت چپ (محل عملیات لشکر محل کنونی یادمان شهدای شلمچه بود). گردان امام سجاد هم با فرماندهی عباس رنجی، پشت لشکر ۱۹فجر ایستاده بود تا در صورت شکستن خط، از آن نقطه وارد شوند.
آن شب؛ من غواصها را بردم توی خط و دستهبندی کردم و دسته ویژه را با فاصله گذاشتم سمت چپ آبگرفتگی. متوسط عمق آب بیش یک متر بود ولی بعضی جاها عمیق تر بود، آب از روی سر رد میشد و کل ستون میرفت زیر آب! در آن زمین قبلا عملیات رمضان انجام شده بود و به همین خاطر کلی پستی و بلندی داشت.
برای این که ستون از هم جدا نشود همه بچه ها یک طنابِ هماهنگی که با فاصله یک متر تا یک متر و بیستسانت، گره داشت، می گرفتند، هم نظم ستون به هم نمیریخت، هم فاصله حفظ میشد و کسی هم گم نمیشد.
بقیه بچهها را با اتوبوس از عقبه یعنی جایی که بچه ها در داخل کانال استقرار داشتند، حرکت دادیم و رفتیم به سمت اسکله که بچههای یگان دریایی سیدالشهدا علیه السلام قایقهایشان را گذاشته بودند آنجا. سمت راست، خاکریزی به طول 2 کیلومتر بود. بچهها نزدیک توپخانه پیاده شدند و آمدند پشت خاکریز قدیمی.
آمدم عقب و با بچههای دسته ویژه که جلو میرفتند خداحافظی کردم. بچههای گروهان نصر و فلق زودتر وارد آب شده بودند.
بچههای دسته ویژه همه جوان بودند و با آن لباسهای غواصی که میچسبید بهشان، کوچک بودنشان معلوم میشد. بعضیهایشان را باید دولا میشدم و میبوسیدم. تک تکشان را بوسیدم. ۵۰۰ متر که جلو رفتند دیگر نمیدیدمشان. قرار بود اینها در عملیات، آتش دشمن را متوجه خودشان کنند تا گروهان نصر و فلق بتوانند خط را بشکنند.
اینها میرفتند و من ایستاده بودم به تماشا…
من با آنها فقط سلام و علیک نداشتم یا فقط باهاشان بچهمحل نبودم که یک وقت با هم فوتبالی بازی کرده باشیم. یک تعداد جوانهای همسن و همعقیده ای بودیم که یکی دو سال در یک محیط کوچک با همه تلخیها و شیرینیها زندگی کرده بودیم و نسبت به هم محبت زیادی داشتیم. حالا من باید میایستادم و رفتن آنها را به سمت دشمن تماشا میکردم…
آنها وارد آب شدند و من کمی دورتر با محسن سوهانی و غلام کیانپور نشستم پشت خاکریز. هنوز رمز عملیات اعلام نشده بود ولی بچههای لشکر فجر نیم ساعت زودتر درگیر شده بودند. معبری که ما شناسایی کرده بودیم و غواصها داشتند در آن جلو میرفتند، همهاش آب بود. تا بچهها رفتند، از درون کانال دشمن که تقریباً ۳ متر از سنگرهای کمین بلندتر بود، تیر تراش آمد روی آب. همانجا فهمیدم که بسیاری از این بچهها برنمیگردند.
به مسلم گفتم: آتش رو بکش سمت خودتون،(یعنی دشمن را متوجه خودت کن) تا بچه های نصر و فلق از زیر تیر تراش بیرون بیان.
این روزها سنگینی این دستور را بیشتر احساس میکنم. آن موقع خودم هم جوان بودم و سر نترسی داشتم. وگرنه ۴۵ نفر نیرو را بفرستی جلوی یک خط کامل و مجهز دشمن؛ دشمن آتش بریزد و شما به نیروها بگویی آتش را جمع کنید طرف خودتان!
از یک طرف به بهترین هایی فکر می کردم که در آب و زیر آتش به سمت دشمن می رفتند و از طرف دیگر بقیه را میدیدم که این طرف در سطح وسیع، زیر تیر دشمن بودند. تلخی آن دوران را این روزها بیشتر میفهمم. تقریباً بیست دقیقه تا نیم ساعت از درگیری گذشته به علی آملی گفتم که: «علی، هرجور شده ۱۰ نفر را بفرست توی کانال.»
علی هم بلند شد، چند نفر را برداشت و رفت به سمت کانال. بعداً بچهها تعریف کردند که چقدر تلاش کردند؛ سه چهار بار رفتند سمت سیمخاردارها ولی نشد. تقریباً تمام بچههای تخریب یا شهید شدند یا مجروح. حسین علیزاده که یکی از بچههای درشت هیکل بود با شش هفت نفر رفتند روی سیمخاردارها که بچهها از رویشان رد شوند. بچهها از روی اینها رد شدند و یک موج هم جلو رفتند ولی خیلی نتوانستند جا پا بگیرند.
خط؛ یکپارچه آتش بود.
من هم روی خاکریز بودم و داشتم نگاه میکردم.
بیسیم غوغا میکرد که: علی تو بکش جلو! مسلم تو آتش را بکش سمت خودت! و…
با بیسیم گفتم: هر کی تیر میخوره به من بگید.
هی میگفتند: حسین جامد تیر خورده، این تیر خورد آن یکی هم تیر خورد و همینطور خبرها بود که به من میرسید.
جلوی نظرم میآمد که اینها تیر خوردهاند و افتادهاند توی آب، آن هم آبی که شور است! آب شور سختی زخم را بیشتر میکند و این جدای سردی آب بود که تا مغز استخوان آدم نفوذ میکرد. خودم تجربهاش را یکی، دو هفته قبل داشتم، وقتی برای شناسایی رفته بودم، سیم خاردارهای داخل آب که از خط قدیم خودی و دشمن زیر آب مانده بود، پاهایم را زخم و خونی کرده بودند و خوب میدانستم چه خبر است.
یک ساعت از رفتن علی نگذشته بود که گفتند: علی هم شهید شد.
چون ارتباط علی با بچهها خیلی خوب بود، در روحیهشان تأثیر زیادی گذاشت.
تقریباً نزدیکیهای ۴ صبح بود. حاج علی خیلی فشار میآورد که خط را بشکنید. میگفت ۱۰ نفر را بفرست سمت راست و یک خط جدید باز کنید. آن موقع هنوز غواصها به کانال نرسیده بودند. دو روز بعد که رفتیم شهدا را بیاوریم، دیدیم به بیست، سی متری کانال هم رسیده بودند ولی نتوانسته بودند بیشتر جلو بروند.
عراقیها کانال را از کف، گود کرده بودند و موانع خورشیدی گذاشته بودند و رویش هم پنج شش ردیف سیمخاردار کشیده بودند. در واقع دیواری از سیمخاردار درست کرده بودند، طوری که حتی یک نفر از بچهها هم نتوانسته بود آن را رد کند. همزمان عباس رنجی هم که پشت لشکر فجر بود. با عبور از آن ها داخل کانال افتاد و شروع به پاکسازی کرد.
از شب قبل که عملیات شروع شده بود تا نزدیک صبح، چند نقطه شکسته بود و بچهها در آن نقاط درگیر بودند ولی عراقیها مقاومت میکردند و نمیگذاشتند پاکسازی توسعه پیدا بکند.
بچههای فجر و فتح همه توی قایق، پشت خاکریز بودند. مسئول گروهانهایشان را که خیلی قَدَر و با تجربه بودند خبر کردم. با قایق نمیشد رفت چون قایق میخورد به تپهها و خاکریزهایی که از آب زده بود بیرون. گفتم بچهها پوتینهایشان را در بیاورند و تو قایق بنشینند و بروند جلو. به علی ساساننژاد هم گفتم: «بروید جلو و این معبری را که علی آملی باز کرده، نگذارید از دست برود، با قایق بروید توی معبر، هرجا هم گیر کردید بچهها پیاده شوند و قایق را هل بدهند.» گفتم هرطور شده خودتان را برسانید.
-
سکوت دردناک
آن موقع ارتش عراق در کل خط پخش بودند و دیگر تمرکز نداشتند. تیر رسام را گذاشته بودند توی تیر تراش و گرینوف روی آب را میزد. آب که موج برمیداشت گلولهها کمانه میکردند میآمدند بالا.
آتش و آب با هم ممزوج شده بود.
دو تا فرمانده آمدند روی خاکریز، رو به گروهانهایشان ایستادند و شرایط را برای نیروهایشان توضیح دادند و گفتند باید پوتینها رو درآرید و بزنید به آب.
هیچکس به من نگفت که مرد حسابی! این چه حرفیه که تو میزنی؟! غواص نتونسته رد بشه، قایق چطور میتونه؟! آن هم قایقی که یک تعداد آدم رویش هست و سنگین شده!
دمدمای صبح بود و هوا گرگ و میش که اینها پوتینهایشان را درآوردند، بندهای آن را گره زدند، انداختند گردنشان و سلاح به دست، زدند به آب…
اگر آن موقع یکیشان اعتراض میکرد، من الان اینقدر ناراحت نبودم؛
یک نفر هم اعتراض نکرد!
ما آنجا سه، چهار تا استاد دانشگاه داشتیم و هفت هشت تا آدم مسن، اصلا نیروهای آزاد ما هرکدامشان به تنهایی یلی بودند در حد فرمانده گردان؛ کهنهکار و باتجربه، معاونهایشان همینطور، خیلیها بودند… ولی یک نفر مخالفت نکرد و من سنگینی این اعتراض نکردن را هنوز با خودم دارم.
بچهها رفتند، سوار قایق شدند و روشن کردند. هنوز صد متر، دویست متر نرفته بودند که قایق توی گل گیرکرد. بچهها مثل این که رفته باشند یک جای خوش آب و هوا برای تفریح، با ذوق و شوق میپریدند پایین و این قایق را هل میدادند و از لای سیمخاردارها ردش میکردند و من داشتم با دوربین نگاه می کردم. صحنۀ عجیبی بود. همان موقع هم بچههای غواص آمده بودند و داشتند مجروحها و شهدا را میبردند عقب.
-
جلوه عشق و اخلاص
بچهها یک ساعتی تلاش کردند ولی قایق از این سیم خاردارها و خاکریزها رد نمیشد، یک جاهایی مجبور بودند قایق را بلند کنند و ردش کنند. توپ و خمپاره هم یکریز میبارید روی سرمان. حالا این بچهها لباس غواصی هم نداشتند که سبکشان کند و بیاوردشان روی آب؛ توی بادگیرهایشان آب میرفت و با تجهیزات میکشیدشان پایین.
صحنۀ دردناکی بود از تمکین بچهها.
این اخلاص بچههای ما بود.
اگر از اشتیاق بچه ها عشق را جدا کنیم، این کارها مغایر عقل و منطق به نظر می رسید. این جلوه عشق و اخلاص آن ها بود که باعث می شد وقتی میگویی برو. نگویند جایی را که غواصها با لباس و با غافلگیری نتوانستند رد کنند تو میگویی با بادگیر رنگی، توی روز روشن و با قایق برو؟!
بچهها همه باتجربه بودند، اعزام مجدد بودند، جنگدیده بودند و این چیزها را میدانستند ولی عاشق بودند.
محسن آریانپور یک روح حماسی داشت. ورزشکار و خیلی خوشهیکل بود، با چشمهای روشن و موهای بور. وقتی با لحن حماسی میگفت: بریم جلو! بچهها بیمعطلی بلند میشدند.
این صحنهها هیچ وقت از ذهن من بیرون نمیرود.
دشمن آتش میریخت و مقاومت میکرد. هنوز خط نشکسته بود. اذان صبح که شد در همان حالت، نماز خواندیم. چه نمازی! غواصها توی آب، بعضیها توی قایق، یکی توی خشکی، یکی خیس خیس، اما فضا تا بخواهید معنوی…
نماز خواندیم، کنار شهدایی که دور و برمان بودند، بعضیها روی خاک و بعضیها هم زیر آب. حس غریبی بود. آدم انگار با چشم میدید که این دعاها رو به آسمان بالا میرود.
با هر زحمتی بود بالاخره خط شکست و گردان سجاد که عباس رنجی فرماندهاش بود با سرعت خودش را به سر حد ما رساند. عباس که رسید، درگیری توی کانال سنگین شد. بیسیم لشکر خبر داد که سمت راست لشکر فجر باز شده، قایقها را بفرستید آنجا. هرطور بود با بیسیم بچهها را خبر کردم که بروند جلو.
به دل من ماند یکی از ترس جانش به من بگوید که: تو چی میگی، هی ما رو میفرستی تو دل آتیش و هی میگی برید اینور و اونور؟!
از آن خاک، معنویت مثل حرارت میرفت بالا.
این مردان جز اخلاص برای خدا، هیچی نداشتند.
توی آن چهار پنج ساعت، روی آن زمین غوغایی خدایی بود. اصلاً در آن چند ساعت در آن قطعه از زمین جز خدا چیزی نبود.
رسول اعتصامی که معاون گردان و همراه گروهان نصر و فلق بود و رفته بود توی آب وسط معرکه بلند شده بود و با فریاد میگفت: هر که دارد هوس کرب و بلا بسم الله! حالا زیر آن آتش، تمام گردان با عملکردش داشت کربلا را میخواند.
من که خودم آنجا بودم در باورش ماندهام.
خط که شکست و مسیر باز شد، با تویوتا تا گروهان حدید که در خط مستقر بود رفتم و حسن کولیوند را دیدم. ما سلاح اینها را خاص کرده بودیم؛ کلاش داشتند و بیکلاش و خمپاره چریکی و آرپیجی۱۱ چرخدار که میکشیدنش. سلاحشان خیلی جور بود و پیشرفته که کل لشکر نداشت و فقط اینها داشتند. اینها را با تویوتا آوردیم داخل منطقه عملیات.
بچهها از کانال درآمدند و افتادند توی نونی اول و دوم، ولی گیر کردند؛ مثل خیلی گردانهای دیگر؛ گردان علیاصغر بود، گردان المهدی بود و… خیلیها همانجا شهید شدند؛ داود آجرلو فرمانده گردان علیاصغر(ع) شهید شد، غلام شهید شد، خیلی از بچههای دیگر هم.
هنوز خط اول پاکسازی نشده بود و دشمن از خط دوم حمله میکرد به خط اول. خط اول پر از نیرو شده بود. تا وضعیت را دیدم بچهها را کشیدم عقب و فرستادم برای پاکسازی خط دوم که جلوتر بود. خط دوم و خاکریزهای مقطع آن را یکی یکی گرفتند، عراقیها از سمت کانال ماهی به عقب رفتند به سمت “کانال مقداد”.
حسن کولیوند و گروهان حدید را فرستادم که کانال مقداد را تا پل هفتم پاکسازی کردند. روی کانال، یازده تا پل داشت. آنقدر دور شده بودند که دیگر بیسیمهایمان آنها را نمیگرفت. با هزار مکافات توانستم تماس بگیرم و برشان گردانم. همانجا چند تا از بچههای اساسیمان را از دست دادیم. مهدی رضاییان برادر مجید رضائیان و پسرعمهاش پیش هم شهید شدند. علی آملی توی آب افتاده بود که بردنش عقب. من جنازهاش را ندیدم ولی گفتند پهلویش تیر خورده بود.
روز بعد من و مهدی زمانی و چند تا از بچهها رفتیم و همه شهدای غواص را که در آب و بین سیم خاردار مانده بودند جمع کردیم و با یک پل شناور آوردیمشان عقب.
… ادامه دارد …
روح آن پروانگان اسمان عشق خداوند شاد باشه
خدا سردار تقی زاده و بقیه رزمندگان مخلص را حفظ کنه که هرچه داریم اززحمات و خون دل های انهاست وهرچه نداریم از کوتاهی ها وخیانت دیگران به ارمان شهداست
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹
🌹🌹
🌹
🦋 ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند
باز می گردند
در خیابان رودی از رنگین کمان آواز می خواند
آسمان دف می زند
با هفت دست سبز و پنهان
مردگان و زندگانش گرم همخوانی
🦋 کاش برگردند یک شب آسمان مردان خاکی پوش
صبح رویانی که در باران آتش، چهره می شستند
کاش برگردند
دستمال خونشان را
روی فرق چاک چاک خاک بگذارند
🦋ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند
باز می گردند
زخم های بی صدا گل می دهد
تن های بی سر گل
دست ها گل می دهد
پای برادر گل
ناگهان در ناگهانی از گل و لبخند
باز می گردند
🦋
بچه های “آه مادر، کاش وقت نامه خواندن بود”
بچه های “همسرم بدرود”
بچه های “کاش بودی، کاش می دیدی”
بچه های “تا قیامت بر نمی گردیم”
انتهای جاده ایثار
بچه های “کربلای چار”😭😭
این زمان اما…
دست بر زخم دلم مگذار.
زخم ها جانی بگیرد کاش
کاش توفانی بگیرد
کاش…
“علیرضا قزوه
یه جوری اون بچه ها تا آخرِ همه چی رفتن، که کار را برای ما سخت کردند! آخرِ اخلاص آخرِ ایمان آخرِ فداکاری آخرِشجاعت و….. یعنی هیچ بهانه ای برای کوتاهی های ما نگذاشتند!
خدا به قبر و قیامت ما رحم کنه
پیامبر اکرم(ص)فرمودند: شهید در دریا دوبرابر شهید در خشکی اجر دارد و خداوند ملک الموت را برای قبض روح همه افراد مامور ساخته است به جز شهیدان دریایی که انقدر مقام و فضیلت دارند که خداوند خودش ارواح آنان را قبض می کند.
روحشان شاد
دنیای عاشقی بود یادش بخیر
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین
کجایید ای شهیدان خدای/بلاجویان دشت کربلایی
کجایید ای سبک بالان عاشق/ پرنده تر ز مرغان هوایی