لباسِ دامادی
شهید مهدی عین اللهی
به روایتِ برادر محمود توکلی
منبع: روزنامه جمهوری
با اینکه چند سالی بود میشناختمش، اما جرات نمیکردم با او قاطی شوم، نمیدانم برای چه آمده بود گروهان ما. اولش فکر کردم آمده به ما سر بزند، بعد از چند روز به خودم گفتم شاید موقتا اینجا مانده تا وضعیت گردان یک مقدار مرتب شود، اما وقتی ماندنش زیاد طول کشید، فهمیدم که انتقالی گرفته است.
نگاهش خیلی خسته بود، مثل این بود که سالها بار مسئولیتی سنگین را بدوش میکشد. چهره معصومانه اش با آن چشمان زیبا که حسرت جا ماندن از قافله یاران و دوستان و از همه مهمتر برادر شهیدش علی در آن موج میزد، از همیشه شکسته تر به نظر میرسید.
مهدی عین اللهی از بچههای قدیمی گردان و جبهه بود و سالهای زیادی از عمرش را در مناطق عملیاتی سپری کرده بود. او را همیشه در گردان حضرت علی اکبر باید جست و جو میکردی، زیرا که تمام علائق و خاطرات او در این گردان بود.
مهدی مدتهای مدید در مسئولیتهای مختلف مانند مسئول مخابرات گردان، پیک گردان حضرت علی اکبر(ع) و پیک تیپ 10 سیدالشهدا(ع) انجام وظیفه کرده بود و در این راه، بارها شدیدا مجروح شدن، آن کمالی نبود که مهدی به دنبال آن بود. اکثر اوقات چند روز بعد از جراحت میشد او را دید که با بدن باندپیچی شده در خطوط مقدم حضور یافته.
مهدی در تمام گردان به تقوا و اخلاص و مکارم اخلاق مشهور بود و بچهها به خاطر پاکی و خوبیهای زیادش او را خیلی دوست داشتند.
یکی از صفات بسیار پسندیده مهدی بیریا بودن او بود و به همین جهت من و مهدی خیلی زود با هم صمیمی شدیم و آنموقع بود که تازه من به خصوصیات والای اخلاقی او پی بردم. با اینکه به هم علاقه زیادی پیدا کرده بودیم، اما من همیشه در برابر دریای بیکران فضائل او احساس کوچکی میکردم.
دورانی که با او بودم واقعا برایم شیرین بود و او چون یک معلم با عمل خود به من درس میداد. نماز شب و مناجات و زیارت عاشورا، دعای توسل و کمیل و دعاهای دیگرش هرگز ترک نمیشد و در مقابل خدا آنچنان میگریست و ناله میکرد که گویی تمام وجود او خدا را میخواند.
شبها هنگام خواب آخر همه میخوابید تا سهمیه پتو به همه برسد و اگر چیزی از پتوها ماند او از آن استفاده کند. همیشه دم در میخوابید تا نیمه شب که برای نماز شب برمیخواست مزاحم دیگران نشود. گاهی اوقات نیمههای شب در آن هوای سرد و تاریک و کمبود آب، ظروف غذا را به تنهایی میبرد و میشست. بارها با خودم فکر کرده بودم که او با آن همه کرامات و اشتیاق به لقاء خدا، چگونه اینهمه سال توانسته دوام بیاورد؟!… اما ایندفعه با دفعات قبل خیلی فرق داشت. او آمده بود که برود و این را میشد از نگاهش و از مناجاتش شبانهاش فهمید.
یکی دو ماه از ورود مهدی به گروهان گذشت و کمکم داشتیم وارد ماه دی میشدیم. از اوضاع و احوال معلوم بود که خبری هست. مقدمات عملیات فراهم شد و بچهها آمده میشدند که وارد منطقه عملیات شوند.
بعد از یکی دو هفته گردان ما به همراه سایر گردانها به منطقه عمومی ماووت نقل مکان کرد. در نزدیکی شهر ماووت در کنار یک گورستان چادر زدیم. با اینکه هوا خیلی خراب بود، مرتب برف و باران میآمد و زمین کاملا گلآلود بود و هوا بسیار سرد، ولی شور عملیات آنچنان بچهها را گرم کرده بود که اینجور چیزها برایشان مسئله مهمی به حساب نمیآمد.
چند روزی بیشتر آنجا نماندیم و روز آخر بچهها با گرفتن مهمات و توجیه شدن کاملا آماده عملیات میشدند.
روز آخر روز عجیبی بود…
بچهها دسته دسته برای غسل شهادت به حمام صحرایی که در دره پایین گورستان قرار داشت، می رفتند و با اینکه آب حمام سرد بود، اما بچهها در آن هوا با آب سرد غسل میکردند تا اگر فیض شهادت نصیبشان شد پاک و مطهر به دیدار خدایشان بروند.
ساعت حرکت رسیده بود. بچهها لباس رزم پوشیده و آماده میشدند. در این میان مهدی هم داشت خود را آماده میکرد و لباسش را عوض میکرد و یک دست گرمکن سورمهای زیر لباسهایش میپوشید. وقتی گرمکن را پوشید، یکی از بچهها به شوخی گفت: آقا مهدی،خودمونیم ها، این گرمکن خیلی بهت میاد، تو اون خیلی خوشتیپ شدی!
مهدی در حالیکه لبخند ملیحی صورتش را از همیشه زیباتر ساخته بود، در جواب او گفت: میدونی چیه؟ فکر کنم این لباس، لباس دامادی من باشه!!…
***
نزدیکهای غروب بود و تا چند ساعت دیگر عملیات شروع میشد.
ما یک روز تمام زیر پای دشمن، داخل شیارها پنهان شده بودیم و منتظر فرا رسیدن شب. ارتفاعی که ما روی آن بودیم، کوه قمیش نامیده میشد که تسلط بر شهر ماووت داشت و قرار بود برای بر قراری امنیت شهر، ما آن را به تصرف درآوردیم. دشمن بالای ارتفاع بود و ما در دامنه آن. اگر کسی بیاحتیاطی کوچکی میکرد، عملیات لو میرفت. همهچیز خراب میشد.
از غروب روز قبل که از اردوگاه را ترک کرده بودیم، تا نزدیکهای صبح روز بعد در حال راهپیمایی بودیم و آفتاب طلوع کرده بود که ما به اینجا رسیدیم. در طول بیشتر از 20 کیلومتر راهی را که ما شب در یک هوای بد و جاده ناهموار و گلآلود طی کرده بودیم، بچهها به علت بار زیاد و کمبود امکانات، سختیهای زیادی را تحمل کرده بودند. عبور از 2 رودخانه وحشی که در آن فصل سال دارای سیلابهای خطرناک بودند و عبور از یک پل معلق که شاهکار مهندسی به حساب میآمد و در عین حال بسیار ترسناک بود مزید بر سختیها و رنجهایی بود که بچهها متحمل شده بودند و در این شرایط مهدی مجبور بود رنج بزرگی را تحمل نماید، زیرا او با اصرار زیاد و وسایل و تجهیزات مرا نیز با خود حمل میکرد.
***
شب کم کم داشت سایه خود را بر کوهستان میگسترانید.
بالاخره دستور حرکت فرا رسید و بچهها که نماز خود را خوانده بودند و آخرین دستورات و سفارشات را شنیده بودند، با یکدیگر وداعی خاطرهانگیز و بیادماندنی نمونده و شروع به حرکت کردند.
در همان ابتدای راه، یک شیب بسیار تند و خیلی لغزنده و گلآلود وجود داشت که باعث شد ستون چند بار ببرد. بچهها که خیلی سنگین بودند و تجهیزات و وسایل زیادی را حمل میکردند، با زحمت فراوان بالا میرفتند، ولی به علت شیب زیاد و تاریکی بیش از حد هوا و لغزندگی زمین لیز خورده و پایین میلغزیدند. بچههای ضعیفتر در این میان، زحمت و رنج زیادی کشیدند و توان زیادی را در ابتدای راه مصرف کردند، ولی با این همه اراده پولادین آنهاکه از ایمان قوی و عشق سرشارشان به خدا بود، مانع آن میشد که از ادامه راه سر باز بزنند.
بالاخره این مسیر سخت به پایان رسید، البته با کوشش فراوان بچهها، خصوصا مهدی که بر و بچههای پراکنده شده را جمع آوری کرده و اتصال ستون را برقرار ساخته بود.
به راه خود ادامه دادیم، در ادامه راه باز به مناطق سخت و صخرهای برخوردیم که در بعضی از آن بچهها مجبور بودند چهار دست و پا حرکت کنند.
چندین ساعت بود که راه میرفتیم ولی هنوز از هدف خبری نبود. طبق طرح عملیات، قرار بود تپهای را که در منتهی الیه ارتفاع و مشرف بر یک تنگه استراتژیک بود به تصرف درآوردیم و برای این کار مجبور بودیم چندین کیلومتر موازی با مواضع دشمن و در حالیکه آنها بالای سرمان بودند، راهپیمایی کنیم.
شب داشت به نیمه نزدیک میشد و ماه کاملا بالا آمده و همهجا روشن شده بود. ما باید احتیاط بیشتری میکردیم. ستون به راه خود ادامه میداد و بچهها بعد از چند ساعت راهپیمایی شبانه کاملا خسته شده بودند. هر چه به دشمن نزدیکتر میشدیم، ذکر خدا و راز و نیاز با معبود تنها نقطه اتکاء بچهها در آن سرزمین غریب و در برابر دشمن تا بن دندان مسلح و در برابر شیطان درون که در این مواقع بیشتر به سراغ انسان میآید، بود. بچهها در حالیکه برای جهاد اصغر با دشمن قدم برمیداشتند در درون خود مشغول جهاد اکبر با تنفس اماره بودند.
***
کم کم داشتیم به منطقه خطر میرسیدیم. گرچه تمام مسیر برای ما که زیر پای عراقیها راه میرفتیم خطرناک بود، ولی اکنون ما به منطقهای رسیده بودیم که طبق شناساییهای قبلی دشمن کمینهای متعددی را مستقر کرده بود.
ستون به دستور فرمانده متوقف شد و بچهها روی زمین نشستند تا برادران اطلاعات بتوانند بروند منطقه را بررسی کنند. بعد از بازگشتن، هر کدام از بچههای اطلاعات قسمتی از ستون را با خود به محور مورد نظر هدایت کردند. من و مهدی همراه ستون دسته 1 و 2 بودیم و ستون دسته 3 هم برای دور زدن هدف از ما جدا شد. بعد از مدتی راهپیمایی ناگهان صدای تیراندازی و انفجار در محور مجاور، همه ما را در جای خود میخکوب کرد. مثل این که عملیات لو رفته بود و دشمن دیگر کاملا هوشیار و خطر برای ما چندین برابر شده بود. درست در چند متری جایی بودیم که قرار بود کمینها در آنجا مستقر باشند.
ماه با شدت تمام نورافشانی میکرد. منطقه کاملا روشن بود. علاوه بر آن منورهای دشمن به روشنایی منطقه میافزود. هر چه جلوتر میرفتیم، زمینی که در آن راه میرفتیم صافتر و بیعارضهتر میشد و در صورت درگیری اوضاع خرابتر از آن چیزی میشد که احتمال داده بودیم. حالا طبق دستور، همه داشتند میدویدند تا زمان تلف شده جبران شود، ولی هر چه جلوتر میرفتیم از دشمن خبری نبود. بعد از چند لحظه به یک جاده رسیدیم و با احتیاط از آن رد شدیم. این جاده نشانی خوبی خوبی بود برای اینکه بفهمیم درست آمدهایم.
در همین موقع چندین گلوله 107 در اطراف ستون منفجر شد و چند نفر شهید و مجروح شدند و حالا ما تمام مواضع و نقاطی را که قرار بود منصرف شویم، بدون درگیری تصرف کرده بودیم. معاون گروهان که قرار بود با گردان مجاور الحاق برقرار کند با جمعی از بچهها از ما جدا شد و من و مهدی برای برقراری الحاق با دسته سوم همانجا ماندیم.
در همین لحظه صدای روشن شدن تانکهایی را شنیدیم که صد متر عقبتر از آنها حرکت کرد و تا نزدیکی ما آمد و دوباره برگشت. چند تا از بچهها برای غنیمت گرفتن تانکها، به طرفشان روانه شدند و موفق شدند آنها را سالم به غنیمت بگیرند که بعدها در دفاع از مواضع ما و جواب پاتکهای بیامان و شبانهروزی دشمن که یکبار به 30 مورد در 48 ساعت رسید! خیلی به کارمان آمدند.
یک تیم از دسته یک برای برقراری الحاق با دسته سوم به طرف آنها راه افتاد. هنوز چند قدمی برنداشته بودند که صدای انفجاری بلند شد و بعد یک صدای دیگر. اول خیال کردیم که به آنها حمله شده، اما وقتی برگشتند، فهمیدیم که آنجا میدان مین بوده و با اینکه تمام بچهها وارد آن شده بودند، ولی فقط 2 نفر در اثر انفجار مین مجروح شدند.
در این موقع بهوسیله بیسیم پیام رسید که هر چه سریعتر الحاقها را برقرار کرده و آماده برای دفع پاتک دشمن شوید. ما در برقراری الحاق با دسته 4 به مشکل برخورده بودیم و از سر نوشت معاون گروهان نیز بیاطلاع بودیم. بچههای دسته دو مشغول درست کردن سنگر برای دفع پاتک دشمن شدند. کمکم داشت صبح میشد و بچهها که نماز صبح را همانجا خوانده بودند، آماده میشدند که با آتش دشمن در روز مقابله کنند.
در همین موقع برادر موسوی یکی از مسئولین تیپ که همراه دسته 3 و آقا مصطفی مسئول گروهان رفته بود، در حالیکه مجروح شده بود، از کنار میدان مین پایین آمد و ما فهمیدیم که راه برای عبور وجود دارد. برادر موسوی به ما گفت که چند نفر از بچهها شهید شدهاند و آقا مصطفی هم شدیدا مجروح شده. بهتر است یک سری به آنجا بزنید.
تصمیم گرفته شد که من به طرف دسته 3 و آقا مصطفی و مهدی هم به طرف مجید (معاون گروهان) رفته تا در صورت امکان کارهای انجام نشده را به پایان برسانیم.
به راه افتادیم من تنها رفتم و مهدی همراه یکی از بچهها…
وقتی رسیدم بالای تپهای که بچههای دسته 3 آنجا مستقر بودند اوضاع زیاد خوب نبود. بچهها داخل یک کانال کم عمق بودند که دشمن مرتب بهوسیله گلوله خمپاره آنجا را میکوبید. بچهها خیلی استقامت میکردند، ولی هرچه هوا روشنتر شد، آتش دشمن بیشتر میگردید.
***
بعد از برقراری الحاق و بررسی اوضاع به طرف پایین تپه سرازیر شدم. هنوز کاملا نرسیده بودم که یکی از بچهها به من نزدیک شد و به من گفت: فلانی اگه یک چیز بهت بگم ناراحت نمیشی؟
گفتم: تا چی باشه
او بعد از کمی تامل و این دست آن دست کردن گفت: راستش ….راستش…
گفتم: زودباش دیگه بگو چی شده؟ تو که جون ما رو بالا آوردی
او گفت: واقعیتش رو بخوای… آقا مهدی… آقا مهدی شهید شد…
انگار دنیا را روی سرم خراب کردند. گیج شدم. آخر چهطور چنین چیزی ممکن بود؟… آن طرفی که مهدی رفته بود امنتر از همهجا بود…
ماجرای شهادت مهدی را از برادری که همراه او بود پرسیدم.
او گفت:
داشتیم دنبال بچهها میگشتیم. همینطور که جلو میرفتیم ناگهان گلولهای سرگردان در نزدیکی ما به زمین خورد و مهدی را با خود برد و من که در کنار او بودم از آنهمه ترکش بی نصیب ماندم. انگار آن گلوله سرگردان در آن نقطه که امنتر از همهجا بود فقط مأمور بردن مهدی بود.
***
بر سر جنازه او رفتم. آنچنان آرام خوابیده بود که گویی سالهاست خوابیده. صورتش زیباتر و باطمانینهتر از همیشه بود. ترکشها، بدنش را دریده و او را در حالیکه همان گرمکن سورمهای را بر تن داشت به شهادت رسانیده بودند.
بالای جنازهاش ایستادم. به آسمان نگاه کردم و به افق. مهدی را دیدم با همان گرمکن سرمهای که او لباس دامادیش خوانده بود در حالیکه سوراخ، سوراخ و خونآلود شده با صورتی به زیبایی قرص ماه در حالیکه خندهای شیرین بر لب داشت، به سوی حجلهگاه وصل در سپیده صبح پرواز میکرد و دور میشد و از همان نقطه بود که خورشید در حالیکه هالهای سرخرنگ دور آن را قرار گرفته بود، طلوع کرد و بویی خوش، چنان عطر گل محمدی در فضا پیچید.
دیری نپائید خورشید که آنروز خونینتر از همیشه طلوع کرده بود، شرمسار از تلالو سرخ خون مهدی که بدنش اکنون روی زمین افتاده بود، در پشت ابرهای سیاه پنهان گشت.
اندکی بعد؛ بغض آسمان که انگار غم بزرگی در دل داشت ترکید و لایه سپیدی از برف، بدن بیکفن مهدی را پوشاند…
لاله در آمدبه باغ ، با رخ افروخته
بهرش خیاط طبع ،سرخ قبا دوخته
سرخ قبایش ببر ، یک دوسه جا سوخته
یا که زدلدادگان ، عاشقی آموخته
روح تمام شهدا که با جامه ی خونین به دیدار حضرت دوست رفتند شاد