قربان مادر شجاعم
منبع: کتاب السابقون: زندگی شهید «علی پازوکی»
«علی با دقت و آرامش تمام گونیها را یکی پس از دیگری روی پشت خود گذاشته و به پایین حیاط منتقل میکرد که ناگهان مادر متوجه او شد و با نگرانی پرسید: «علی جان چه کار میکنی؟ داخل این گونیها چیست؟»
علی جواب داد: «بادمجان است. نری دست بزنی.»،
اما وقتی مادر از روی گونی آنها را لمس کرد، احساس کرد وسیلهای آهنی است.
علی دوباره گفت: «مامان دست نزن خطرناک است.»
مادر خندید و گفت: «پس این بادمجانها گاهی اوقات نقش تفنگ را بازی میکنند. نکنه علی آقای ما همدست منافقها شده؟»
علی هم در حالی که میخندید گفت: «چیزی نیست. میتونی بیای مدرسه بپرسی.»
هر چند که مادر به علی اطمینان کامل داشت، اما فکر کرد بهتر است سری به مدرسه او بزند.
***
روز بعد که به مدرسه رفت مدیر مدرسه خیلی از علی تعریف کرد و گفت: «علی به بچههای بسیج مدرسه آموزش میدهد. واقعاً که پسر خوب و با ایمانیه. هر وقت هم که پیش نمازمون نیاد علی میشه پیش نماز؛ و نماز جماعت را برگزار میکنه. از اخلاق و رفتارش هم که دیگه نپرسید از هر نظر عالیه.»
مادر که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید لبخند رضایتی زد و به خانه برگشت.
***
شهید علی پازوکی از کودکی علاقه خاصی به قران خواندن داشت. به کلاسهای قران میرفت؛ و از کلاس دوم در جلسهها قران میخواند. مکبر مسجد محله هم بود. تا فرصتی پیدا میکرد به مطالعه نهج البلاغه و کتب مذهبی میپرداخت که از بین آنها شیفته کتابهایی بود که در باره امام حسین علیه السلام نوشته شده بود.
سوم راهنمایی بود که تمام فکر و ذکرش جبهه شد.
مادرش میگفت: «آخر تو در آنجا چکار میتوانی بکنی؟»
جواب میداد: «حداقل آب که میتوانم به رزمندگان بدهم.»
بالاخره پدر و مادر را راضی کرد؛ شناسنامه اش را برداشت و برای ثبت نام به راه افتاد. اما به دلیل کم بودن سن و سالش قبول نکرده بودند او به جبهه برود. گریه میکرد و آرام و قرار نداشت تا اینکه نوروز همان سال با مدیر مدرسه به نام آقای تقوی برای باز سازی خرمشهر راهی جبهه شد.
وقتی برگشت علاقه اش به جبهه صد چندان شده بود. مادرش میگفت علی جان تو باید به درسهایت برسی نمیخواهد با این سن و سال کم بروی»،
اما اشک در چشمان علی جمع میشد و میگفت: «مادر اگر تو بدانی آنجا چه خبر است دیگر به من نمیگویی نرو.»
در انتظار تابستان روزشماری میکرد که بتواند دوباره به جبهه برود.
***
بالاخره تابستان شد و علی به آرزوش رسید. در چندین مرحله به جبهه رفت و برگشت. یک بار که آمده بود دستش به شدت آسیب دیده بود. خواهر و برادرش گریه میکردند که علی دست ندارد، اما او میگفت: «مادر ببین من دست دارم فقط کمی ترکش خورده و از کار افتاده».
مادرش گفت: «اگر دستت به طور کامل هم قطع میشد با ارزشتر از دست حضرت اباالفضل (ع) نبود».
و علی نفس راحتی کشید و گفت: «قربان مادر شجاعم.»
***
از همانجا رفت و آمد علی به جبههها شروع شد. حدود سه، چهار تابستان را به جبهه رفت. تا اینکه در منطقه سومار به درجه رفیع شهادت رسید.
همیشه مادر برای پسر شهیدش پیغام میفرستد که «مادر جان من از تو راضی هستم، خدای من هم از تو راضی باشد. تو بچه خوبی بودی. بچهای که باعث سرفرازی ما بودی نه سرشکستگی مان.»