فرمانده شایسته
- میداندار
مسلم؛ در عملیات والفجر ۸ مسئولیتی نداشت و فقط آر.پی.جی زن بود؛ اما در جمع کردن گروه و اداره حرکتهای جمعی در گردان، میداندار بود؛ مثلا در اردوکشی، راه اندازی حسینیه، برگزاری مراسم و سینه زنی…
روال عادی اداره کردن به این صورت بود که مثلا 50 نفر را به آدم تحویل می دادند و آدم اداره می کرد؛ ولی مسلم 50 نفر را دور خودش جمع می کرد. طوری نبود که به مسلم بگویند 10 نفر نیروی جدید اعزام شده اند، برو ادارهشان کن. او خودش با رفاقت، خنده، شوخی، فوتبال، بازی های دیگر و… هرجور که بود نیروها را به جمع خودشان جذب میکرد.
بعد از آن، او کم کم در سطوح مسئولیت و فرماندهی گروه و دسته قرار گرفت…
در عملیات ها، با شجاعت و قدرت تفکر بالایش، بچه ها را به خوبی اداره کرد.
- از کجا به کجا
مسلم وقتی به گردان علی اکبر آمد، در اولین عملیات به عنوان یک “نیروی عادی آر.پی.جی زن” عمل کرد. اما در کمتر از دو سال، با نشان دادن توانایی ها و قابلیتهای مدیریتی اش، به درجهی “جانشین گردان” پیشرفت کرد؛ آنهم گردانی به نام علی اکبر که یک گردان قوی و خط شکن در لشکر 10 سیدالشهدا محسوب می شد.
تا پیش از عملیات فاو، او را بیشتر با اخلاق خوبش می شناختیم، ولی کم کم ابعاد جدید شخصیتش هم برایمان روشن می شد. او بسیار معنوی و همچنین از بعد نظامی نیز بسیار توانمند و قابل بود.
در عملیات سیدالشهدا در فکه، مسئول دسته (شهید ابوالقاسم کشمیری) برای کاری پیاده شد و از اتوبوس جا ماند. مسئولیت و سرپرستی بچه های دسته 1 به عهده مسلم اسدی که معاون او بود افتاد.
او در آن عملیات به خوبی توانست نیروهایش را جمع و جور کند و حتی بعد از پایان عملیات و عقب نشینی نیروها، دوباره به خط برگشته بود و تجهیزات جامانده را منهدم کرده بود تا دست دشمن نیفتد.
به این ترتیب مورد توجه مسئولان قرار گرفت و اندکی بعد به عنوان فرمانده دسته ویژه انتخاب شد.
پیش از عملیات کربلای 5، دسته ویژه به فرماندهی مسلم اسدی، تحت آموزش های غواصی قرار گرفت.
در عملیات کربلای 5، مسلم، جنگ نمایانی کرد و صحنه های عجیبی را به نمایش گذارد. او که تمام قد، روی دژ ایستاده بود و تیراندازی می کرد، توانست تلفات بسیاری از دشمن بگیرد.
او فرمانده ای سلحشور و شجاع بود و به هیچ وجه از دشمن ترس نداشت.
در همان عملیات، برادرش محمدرضا به شهادت رسید، اما مسلم به عقب برنگشت و به جنگیدن ادامه داد تا آن که از ناحیه پا تیر خورد و مجروح شد.
برای مرحله تکمیلی عملیات کربلای 5، مسلم به عنوان فرمانده گروهان فجر انتخاب شد. در آن مرحله هم او و نیروهایش توانستند تلفات زیادی به دشمن وارد کنند.
با وجود مسئولیتی که داشت، از سرکشی به خانواده شهدا و پیگیری اموراتشان غافل نمی شد و در مرخصی، این کار را در اولویت می گذاشت.
فرماندهان، پس از اتمام هر مرحله از عملیات، با دیدن تواناییها و شایستگیهای مسلم اسدی، برای مرحله یا عملیات بعد، مسئولیت بالاتر و سنگین تری را به وی محول می کردند.
بعد از پایان عملیات کربلای 5، مسلم به عنوان جانشین فرمانده گردان انتخاب شد و با همین سمت در عملیات بعدی که کربلای 8 بود شرکت کرد. او در این عملیات به شهادت رسید.
- همیشه آماده
در نخستین ساعات عملیات کربلای 5، بعد از ظهر 18 دی 1365، در کانال مستقر بودیم و نیروها کم کم آماده می شدند برای آغاز کار. در همین حین، مسلم آمد که به ما سری بزند. من هم تجهیزات پوشیده بودم وآماده بودم.
مسلم از من پرسید: پس اسلحه ات کو؟!…
گفتم: اسلحه ندارم. من اصلا توی عملیات اسلحه دستم نمی گیرم.
پرسید: پس اصلا برای چی پا می شی می آیی عملیات؟!… بیخود می آي! باید اسلحه داشته باشی…
گفتم: باید حواسم به بچه ها باشد. حالا می ریم آنجا یه اسلحه پیدا می کنیم دست می گیریم استفاده می کنیم…
نکته مهم این ماجرا این بود که مسلم، ضمن آنکه فرمانده بود، آن حالت جنگنده ای و رزمنده ای خودش را هم داشت و یادم هست که یک اسلحه کلاشینکوف تاشو (2 قبضه) داشت که یک اسلحه کاملا هجومی بود. خیلی هم به اسلحه اش می رسید. تجهیزات نظامی کاملی هم برای درگیری داشت. اینطور نبود که حالا چون فرمانده شده، برنامه اش این باشد که وقتی به موضع رسید، یک به یک دسته ها را بفرستد جلو تا با دشمن درگیر شوند و خودش همان پشت بماند و فرماندهی کند.
او خودش اسلحه به دست بود و هر جا که نیاز بود خودش پیشتاز بود و می رفت جلو.
رده های بالاتر معمولا ناگزیر بودند که کمی عقب تر باشند و نیروها را جمع و جور و هدایت کنند.
خود من، هر وقت مسئولیت نیرو داشتم، بیشتر از آنکه به فکر زدن دشمن باشم، فکر هدایت نیروها بودم، از طرفی هم با خودم می گفتم بالاخره با شروع درگیری، بعضی از بچه ها مجروح یا شهید می شوند یا اینکه سلاح های دشمن آنجا می ریزد و بالاخره یکی از همان ها را بر می دارم.
اما مسلم از همان اول با آمادگی می رفت جلو که هر وقت لازم شد، خودش دست به سلاح شود و حتی برای یک لحظه هم نخواهد برود دنبال اسلحه بگردد.
- در عرض 2 سال!
مسلم وقتی پاییز 1364 به گردان علی اکبر آمد، به عنوان یک نیروی عادی کارش را شروع کرد، اما به دلیل اخلاص، نبوغ و دل و جرأتی که داشت، خیلی زود توانست خودش را نشان دهد و بالا بکشد.
او با کارهایی که می کرد، واقعیت درونی اش را هر روز بیشتر ظهور می داد.
مسلم اسدی در بهمن 1364 عملیات والفجر 8 یک نیروی عادی بود، و دیماه 1365 عملیات کربلای 5؛ یعنی کمتر از یک سال بعد، فرمانده دسته ویژه شده بود؛ جایی که به اعتقاد من، چشم گردان علی اکبر بود، رکن گردان بود، امید گردان بود. حضور و عملکرد دسته ویژه در عملیاتها، برای گردان، تعیین کننده بود.
در عملیات کربلای 8 (سال 1366) مسلم به عنوان جانشین فرمانده گردان انتخاب شده بود. یعنی او تنها در عرض دو سال از بدو ورودش به عنوان نیروی عادی به گردان (در سال 1364) تا زمان شهادتش (1366) چنین ارتقاء یافت. آن هم در گردانی مثل «گردان علی اکبر» که در نبردهای سخت و تعیینکننده حضور داشت.
- بر نمیگردم!
من در عملیات کربلای 5، بیسیمچی گردان بودم.
ساعت حدود 10 شب، رمز عملیات اعلام شده بود ولی تا 4 صبح، هنوز خط شکسته نشده بود.
خوب یادم هست که فرمانده گردان (حاج حمید تقی زاده) پشت بیسیم، شخصا به مسلم اسدی گفت که: «اگه نمیشه، برگردید.»
اما مسلم می گفت: «نه حاج آقا، دعا کنید، می خواهیم دل حضرت زهرا رو شاد کنیم.»
مسلم چند بار این جمله را تکرار کرد و با عنایت حضرت زهرا(س) و ایستادگی بچه ها، بین اذان صبح و طلوع آفتاب، خط شکسته شد و دژ اصلی دشمن به تصرف درآمد.
شهید مسلم اسدی؛ در مقابل دشمن، سرسخت بود.
به راحتی عقب نمی نشست. سینه سپر می کرد و تا آخرین لحظه می ایستاد و تکلیفش را انجام می داد.
- سردسته
مسلم؛ شوخ و شلوغ بود و بسیار پر سر و صدا…
با تعدادی از بچه محل هایش آمده بودند جبهه. سردستهی گروه؛ خودش بود. همهشان از او حرفشنوی داشتند. هر کس هر کاری میخواست انجام دهد، اول میرفت تأیید آقا مسلم را میگرفت و با او هماهنگ میکرد.
کم کم که گذشت، ما با شخصیت اصلی مسلم مواجه شدیم.
هر چه میگذشت، ابعاد جدید وجودش برای ما نمایان میشد؛ شجاعتش، شهامتش، و از همه مهمتر؛ معنویتش.
چیزی نگذشت که به عنوان فرمانده دسته ویژه منصوب شد و بعد هم فرمانده گروهان و معاون گردان.
او توانسته بود به سرعت، گوی سبقت را از دیگران برباید.
فرماندهی، برازندهی مسلم بود. او بسیار مقتدر، با صلابت، شجاع و زرنگ و زیرک بود.
مسلم انسان باهوشی بود. اصلا نیاز نبود به او بگویند چکار کند، حتی نیاز هم نبود که صبر کند ببیند دیگران چه می کنند، خودش کار را به بهترین نحو انجام می داد. البته برای دستور گرفتن از مافوقش، کوچکترین مشکلی نداشت و اگر هم فلسفه ی انجام کاری برایش سوال بود، می پرسید تا بداند. باید علت کار با دلیل و برهان برایش روشن می شد.
اگر کاری را از جانب کسی می دید که قبول نداشت، غیرمستقیم می فهماند. مستقیم گویی نمی کرد. دیگر بچه ها می دانستند که مسلم اگر سرش را پایین انداخت و نگاه نکرد، یعنی ناراحت شده.
- جذاب و پر جذبه!
از 14-13 سالگی با مسلم آشنا شدم. ما در تهران، بین دروازه قزوین و سه راه آذری هممحل بودیم.
اسم اصلی اش سیاوش بود. یکروز همه مان را جمع کرد و ناهار داد. بعد هم گفت: «از این به بعد به من بگویید مسلم.»
مسلم عضو بسیج بود و کارهای فرهنگی میکرد. برنامه های هفتگی میگذاشت. بچه ها را به سینما، کوه، بهش زهرا و… میبرد.
روابط عمومی اش خیلی قوی بود. بچه های نوجوان مشتاق او بودند و تمام مسائلشان را با او درمیان میگذاشتند.
به خوبی نوجوانان را درک می کرد. مثلا در بسیج که بودیم، می دانست بچه ها به عشق اسلحه آمده اند، بهشان می داد. اگر هم کسی او را از این کار نهی میکرد، می گفت: «او الان به این امید اومده.»
به همین دلیل بود که جاذبه داشت…
مسلم به شدت معتقد به ولایت فقیه بود. او امام خمینی را از عمق جانش دوست داشت. گاهی در جلسات پایگاه بسیج برایمان صحبت می کرد و می گفت: «امام را هنوز کسی نمی شناسد… بعدها جهانیان ایشان را خواهند شناخت…»
می گفت: «این بدن را خدا به ما امانت داده. حواستون باشه بچه ها، که باید امانت رو خوب تحویل بدیم.»
همه می دانستند که مسلم موقع کار، تعارف ندارد. اما مواقع دیگر هم شوخی و بازی اش سر جایش بود. فرمانده ای نبود که خودش را بگیرد. با بچه ها فوتبال بازی می کرد…
ما با مسلم، سیر و سلوک داشتیم اما هرگز برداشت نکردیم که او خود را بالاتر از دیگران بداند.
- انتخاب شده
اتفاقاتی که در هر عملیات می افتاد، با توجه به توانمندی ای که هر کسی از خود نشان و بروز میداد می شد سکوی پرتاب او برای عملیاتهای بعدی.
بعد از عملیات والفجر 8 که اولین عملیات گردان علی اکبر بود، مسلم مسئول دسته ویژه شد. نیروهای زبده ای جمع شده بودند که باید فرمانده قابلی می داشتند و مسلم انتخاب شد.
- زندگی با مسلم
باید گفت که جنگ 8 ساله، الکی پیش نمی رفت. بچه ها از هر فرصتی برای توانمند شدن استفاده می کردند.
مثلا یادم هست که یک روز در اردوگاه کوثر، پس از صبحگاه، چیزی حدود 2 ساعت با مسلم تمرین ماسک زدن می کردیم؛ در حالتهای مختلف.
دوره های نقشه خوانی 20 روزه داشتیم.
از شهیدان محسن مصطفی و رضا مصطفی به دلیل آنکه بیل مکانیکی داشتند، خواسته بودیم که به ما هم کار کردن با آن را یاد بدهند تا اگر جایی در منطقه دیدیم دشمن بیل مکانیکی اش را گذاشته و رفته، بتوانیم با آن کار کنیم.
(محسن در عملیات والفجر مقدماتی شهید شد و رضا در مرحله دوم عملیات کربلای 5. پیکر هیچ کدامشان هم باز نگشت.)
اداره جنگ و بدست آوردن توفیقات به دلیل همین کسب توانمندیها بود.
مسلم نرمش میداد، آموزش میداد، بگو بخند داشت. او با بچه ها زندگی می کرد…
- همراه
آن روزها (پاییز 1365) مسلم، مسئول تشکیل دسته ویژه شده بود و سخت مشغول جذب نیرو و سازماندهی و آموزش آنها بود، اما در عین حال، گهگاهی دقایقی یا ساعاتی را با هم می گذراندیم و مثلا همراه هم برای مرخصی کوتاه، به شهر می رفتیم.
یک روز مسلم گفت: قاسم کشمیری آمده، بیا با هم برویم یک دوری بزنیم. (قاسم آن زمان نیروی گردان دیگری بود.)
گفتم: برویم، اتفاقا من می خواهم سری به یکی از اقوامم بزنم.
چند نفری سوار قایق شدیم و رفتیم. وقتی به مقصد رسیدیم، قاسم ما را پیاده کرد و برگشت، اما مسلم همراه من آمد.
برایم جالب بود که با آنهمه مشغله و فشردگی کار، وقت گذاشت و مرا همراهی کرد.
- همچو فرمانده
مسلم زمانی که فرمانده دسته ویژه شده بود، همواره به دنبال جذب زبده ترین نیروها بود. به آمادگی جسمانی خیلی اهمیت می داد و در مسائل رزمی، حتی رزم نزدیک و تن به تن را نیز در نظر می گرفت، تا جایی که در یکی از مرخصی ها تعداد زیادی کارد برزیلی تهیه و میان نیروهایش تقسیم کرد تا در صورت لزوم، استفاده کنند.
مسلم اسدی همانطور که خودش، فرمانده ای زبده و توانمند بود، به دنبال آن بود که نیروهایش هم همانگونه باشند.
- فرمانده شایسته
قبل از عملیات کربلای ۴، کادر گردان علی اکبر در چادر مخابرات، که چادر بزرگی بود، جمع شدند و فرمانده گردان توضیحاتی را داد. بعد از توضیحات فرمانده گردان، فرماندهان گروهان ها یک به یک راجع به ماموریت خودشان توضیح دادند؛ اولین فرمانده گروهان علیرضا آملی بود، بعد از او محسن آریاپور و بعد علی ساسان نژاد و برادر کولیوند. سپس نوبت مسلم شد تا راجع به دسته ویژه توضیحاتش را بدهد.
مسلم در آن جلسه بسیار خوب ظاهر شد و توضیحاتش را در کمال تسلط ارائه کرد. او حقیقتا یک مدیر و فرمانده قابل بود.
- نفر هفتم…
اول آذر، زمانی که در خرمشهر بودیم، کل گردان در سالن نمایشگاه نخل های بی سر جمع شدند و فرمانده گردان، آقای تقی زاده، برای همه صحبتهایی راجع به عملیات کرد. بعد قرار شد یک به یک افراد بعد از خودش را معرفی کند تا مثلا اگر فرماندهی شهید یا مجروح شد، بعد از او چه کسی مسئولیت کار را به عهده بگیرد. برادر تقی زاده چنین اعلام کرد:
معاون اول: مرتضی رضاقلی
نفر دوم: سید رسول اعتصامی
نفر سوم: علیرضا آملی
نفر چهارم: محسن آریاپور
نفر پنجم: علی ساسان نژاد
نفر ششم: حسن کولیوند
نفر هفتم: مسلم اسدی
و به این ترتیب، اسم مسلم وارد لیست کسانی شد که شایستگی سرپرستی گردان را داشتند.
با سلام ، فردی که در وسط عکس قرار دارد برادر محمود ملانوری از رزمندگان گردان می باشد.
با سلام، و عرض خدا قوت ، “محمود ملانوری” صحیح است که اشتباها” محمد نوشته شده لطفا” اصلاح شود.
با سلام و تشکر از دقت نظر شما برادر کوثری
مواردی که فرمودید، اصلاح شد.
با سلام، برای مرحله تکمیلی عملیات کربلای ۵، مسلم به عنوان فرمانده گروهان فتح انتخاب شد(اشتباه است)( صحیح گروهان فجر می باشد) فرمانده گروهان فتح در مرحله تکمیلی کربلای 5 مصیب دهبالای بود که در زمان عملیات به دلیل عدم حضور ایشان گروهان فتح به سرپرستی معاون گروهان فتح که شهید محسن ایوبی بود در مرحله تکمیلی کربلای 5 شرکت نمود.
سلام علیکم
از شما ممنونم که در این شرایط کرونایی که دلمان خیلی گرفته هست و حتی نمی شود به زیارت مزار شهدا برویم از شهدا سخن گفتید و باذکر موثق خاطرات از همسنگران ایشان دل ما را کمی آرام کردید چقدر ایشان نگاه سنگینی دارند!چندوقت پیش که این صفحه را خواندم متاسفانه نماز صبح هایم زیاد قضا میشدبخاطر تنبلی! ولی اعتراف می کنم که ان روز صبح انقدر نگاه ایشان سنگین بود که نتوانستم بخوابم و نماز صبح و قضا و نافله هم خواندم روحش شاد باشه
سلام علیکم
خوشا به سعادتتان
قطعا دوستی با شهدا، از بهترین و پرمنفعت ترین نوع دوستیهاست
برای ما هم دعا کنید
زنده کیست؟! مرده کیست؟!آیا کسی که بعد بیشتر از سی سال از شهادتش می تواند کسی را انقدر نگاه کند تا برای نماز صبح بیدار کند مرده است؟! نه مرده ماییم و اجساد متحرکی که در کنار هم زندگی می کنیم و هیچ خاصیت مادی و معنوی برای هم نداریم آیا کسی که می تواند روزها و ساعتها اشک روان بر چهره کسی ببارد که هیچوقت او را ندیده( و پس از ۳۴ سال از شهادتش تازه اسمش راشنیده)مرده است؟!خیر قطعا اینطور نیست به قول شهید آوینی شاید در ظاهر از یک شهید فقط چندتا عکس و یک اسم می ماند ولی درواقع شهید خون در رگ حیات معنوی بشر است
بعد از خواندن سایت شما درباره این شهید بزرگوار و بقیه شهدا بیشتر در اینترنت جستجو کردم مصاحبه ای از پدرشان دیدم که گفته بودند چهار پسر داشتند که سیاوش(مسلم) و محمدرضا شهید شدند و دو پسر دیگر هم دارم ولی اگر دختری داشتم الان اینقدر تنها نبودم! من فکر کردم ایکاش میشد من و همسرم و فرزندانم به ایشان سر میزدیم و بجای دختر نداشته ایشان کمکشان میکردم ولی دریغ که در این اوضاع کروناحتی از دیدار مادر و پدرمان هم محروم هستیم! البته من فکر میکنم بخاطر این کوتاهی ها که در حق خانواده شهدا کردیم و بیشتر بزرگترهای جامعه مقصر بودند این بلاها سرمان آمد وقتی درباره آسایشگاه جانبازان قطع نخاع با همسرم صحبت میکردم و گفتم سالها پیش زمان دانشجویی بادوستانم برای عیادت ان ها رفته بودیم همسرم تعجب کرده بود و میگفت مگر چنین جایی هم وجود دارد ؟!و من حتما بعد از محل کارم بهشون سر میزنم ! ولی من گفتم الان بخاطر کرونا اصلا نمیشه ملاقات رفت و برایشان خطر دارد
چقدر تا بحال غفلت کردیم
چقدر غفلت کردیم
این بلاها که از دیدن عزیزترین کسان خانواده و فامیل خودمان محروم هستیم بخاطر کوتاهی هست که در حق این عزیزان کردیم که سالها از جمع خانواده و فامیل خود محروم هستند و سالهاست دردها و زخم زبان ها و بی مهری هاو روزهای دلگیر و تاریک اسایشگاه را بخاطر راحتی مردم کشور و سربلندی اسلام تحمل می کنند
اگر می توانید سلام مرا به پدر شهید اسدی برسانید و بگوئید دعا کنند شفاعت ایشان و بقیه شهدای گردان حضرت علی اکبر(ع) شامل حال ما بشود و فرزندان ما که دهه نودی هستند هم از چشمه پربرکت شهدا سیراب شوند.
ببخشید طولانی شد
التماس دعا
با سلام خدمت شما خواهر گرامی
الحمدلله در جریان برگزاری یادواره مجازی، توانستیم به محل سکونت پدر شهید اسدی برویم و با ایشان دیدار کنیم.
متاسفانه ایشان در تنهایی، و البته با یاد پسران شهیدشان روزها را به شب و شبها را به صبح می رساندند. (مطلب گنجینۀ پدر را بخوانید)
با خود عهد بستیم حالا که پس از سالها ایشان را یافتیم، دیگر تنهایشان نگذاریم تا شرمندۀ نگاه مسلم نباشیم
اما پدر، دو ماه پس از دیدارمان، به دیدن پسران شهیدش رفت… 🙁
خدا رحمتشان کند خیلی ناراحت شدیم
خدا به ما و فرزندان مان رحم کند در دنیایی که نفس سردار سلیمانی و پدر و مادر خیلی از شهدا نیست
حقیقتا دنیای بدون حضور سردار دلها، وحشتناکه
اما امیدواریم به روز موعود و دیدار سردار در رکاب حضرت بقیه الله ارواحنا فداه
“او” با سپاهی از شهیدان خواهد آمد…
ان شالله ما هم با تأسی به پدران و مادران شهدا، سربازان خوبی آماده کنیم و فرزندانمان از یاری دهندگان حضرت (عج) باشند
به نام خدای شهیدان
اون توضیحات سردار نقی زاده درباره لحظه های نفس گیر کربلای پنج خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود و این خاطره ( که شب عملیات در اون شرایط چندبار به شهید مسلم اسدی گفته شده اگر نمیشه برگردید ولی ایشان برنگشتند و گفتند می خواهیم دل حضرت زهرا (س) را شاد کنیم ) داغونم کرد….
کل فاطمیه اون صحنه ها جلوی چشمم بود
اجر شما با مادرشهدا(س)
با سلام
خوشا به سعادتتان که روح و جانتان پیوند خورد با نام و یاد شهیدان
برای ما هم دعا کنید
محتاج دعاییم. ارادتمند همه رزمندگان اسلام و خدمتگزاران شهدا هستم.
حیفه به خدا نسل ما بچه های دهه ۶۰_۷۰ اصلا اسم ایشان را نشنیده ایم !
باسلام،دلم خیلی هوای یاران روکرده بود،همینطوری گوشی روتردام واسم گردان رو زدم ووقتی عکس یاران عزیزم رادیدم بغضم گرفت،خیلی حالم عوض شد،وارزم اینه که فقط یک بار دیگه باهمان بچه ها دورهم جمع شیم،البته اگر آرزوی زیادی نباش!