فاصلهها…
شهید علی قربانی
به روایت حاج رضا خانی (همرزم و هممحل شهید)
من و علی قربانی بچهمحل بودیم و فقط یک کوچه با هم فاصله داشتیم.
ما مهدیه 11 می نشستیم و آنها مهدیه 13.
او کشتیگیر مودب و محجوبی بود.
با شروع جنگ و رفتن به جبهه، فاصله مان، از یک کوچه هم کمتر شد…
دیگر من و علی هر دو در یک خانواده زندگی می کردیم: گردان حضرت علی اکبر(ع)
او به سبب آشنایی قبلی با ادوات، برای نیروها آموزش ضمنی می گذاشت و کار با دوشکا و خمپاره 60 را یادمان می داد.
هم خوش اخلاق و خوش مشرب بود، هم رک و صادق.
اگر ایرادی داشتیم، صادقانه گوشزد می کرد.
او به شهامت و دلاوری شهره بود. هیچکدام از همرزمانمان، فراموش نمی کنند که او چگونه با شجاعت، نفربر دشمن را به غنیمت گرفت…
***
بین مرحلۀ اول و دوم عملیات کربلای 1 در اردوگاه عشق حسین مستقر شده بودیم. من مجروح شده بودم یک شب داشتم می رفتم برای تعویض پانسمان دستم، که گفت: «من باهات میام.»
با هم به طرف بهداری اردوگاه رفتیم.
بهیار، گچ دستم را برداشت و پرسید: «چی شده؟»
علی جواب داد: «قاطر گاز گرفته!»
هر دو زدیم زیر خنده… با این وجود، آن بنده خدا جدی جدی باورش شد!
وقتی داشتیم برمیگشتیم به طرف چادرها، علی گفت: «رضا! من مرحله بعد شهید میشم!»
گفتم: نگو علی
گفت: چرا. میدونم که شهید میشم. ازت میخوام که بیزحمت وسایلم رو ببری خونهمون.»
علی راست میگفت. او در مرحلۀ دوم همان عملیات شهید شد و به جای یک کوچه، فاصلهای به قدر زمین تا بهشت، میانمان افتاد…
زود بیدار شدم تا سر ساعت برسم
بایداین بار به غوغای قیامت برسم
من به “قد قامت” یاران نرسیدم، ای کاش
لا اقل رکعت آخر به جماعت برسم
آه ،مادر! مگر از من چه گناهی سر زد
که دعا کردی و گفتی به سلامت برسم؟
طمع بوسه مدار از لبم ای چشمه که من
نذر دارم لب تشنه به زیارت برسم
سیب سرخی سر نیزه ست… دعا کن من نیز
اینچنین کال نمانم به شهادت برسم
آمین