غیبت پوتین ها
نوشته م.گ (رزمنده گردان حضرت علی اکبر علیه السلام)
منبع: روزنامه جمهوری
میثم زیر نور فانوس به ساعت خود نگاهی انداخت. عقربه های ساعت عدد ۱۲ را نشان میداد. شب به نیمه رسیده بود و همه جا تاریک بود.
در میان تمام چادرهای گروهان، تنها یک چادر بود که کورسوی فانوسی از داخل آن جلب نظر میکرد، چادری که هرشب شاهد ایثار و ازخودگذشتگی چند بسیجی مخلص بود؛ آنجا چادر دسته ۱ بود.
علی آهسته به میثم گفت: هی پسر حواست کجاست!؟ فیتیلهی اون فانوس و بکش پایین. همه میفهمند! خودت که مثل نورافکنی! اون رو هم دادی بالا که نصفه شبی همهمان را لو بدی؟
میثم با عجله فیتیلهی فانوس را پایین کشید و مشغول کار خود شد.
آنها چند ساعتی بود که نخوابیده بودند، و این چیزی بود که از چشم های متورم و سرخ میثم میشد به راحتی فهمید.
صدای کشیده شدن فرچه بر روی پوتین؛ تنها صدایی بود که در آن ساعت از شب به گوش میرسید.
***
حمید که با یک دستمال نمدار پوتین های خاکآلود و کثیف را پاک میکرد، ناگهان تکانی خورد و در حالیکه گوش هایش را تیز کرده بود، رو به علی کرد و گفت: مثل اینکه یک نفر داره میاد این طرف. برو ببین کیه؟
علی با عجله بلند شد و سر راه فیتیلهی فانوس را پایینتر کشید و از چادر بیرون رفت. بعد از چند لحظه به همراه جواد که یک گونی بزرگ را بدوش میکشید وارد چادر شد.
جواد که معلوم بود خیلی خسته شده گونی را خالی کرد و گفت: بفرمایید این هم خوراک آقایون. واقعا این بر و بچه های دسته۲ کارشون خیلی درسته، پوتین هاشون تر و تمیز و آماده واسه رنگ کاریه
علی: خدا خیرشون بده که کار ما رو راحت تر کردند.
حمید در حالیکه پوتین ها را مرتب میکرد پرسید: بگو ببینم جواد جان، این نفربرها چندتایی میشن؟!
جواد: فکر کنم یه ده بیست جفت باشن، واقعا امشب خدا رحم کرد، چون نزدیک بود بیدار بشن و مچمون رو بگیرن.
سپس در حالیکه پوتین های واکس خورده و براق را داخل گونی میگذاشت سوال کرد: بچه ها کار پوتین های دسته۳ تمام شد یا نه؟
علی: آره بابا. فقط قبل جمع کردن، آن ها را بشمار که کم نباشند.
جواد: ای به چشم. حتما این کار را میکنم. قربان امر دیگه ای که ندارید؟
علی: پسر بازی در نیار زودباش کارت و بکن.
***
جواد مشغول شمردن پوتین ها شد. پس از شمارش، آنها را داخل یک گونی ریخت و سپس رو کرد به میثم و گفت: بی زحمت اینا رو وردار ببر خیلی تر و تمیز بچین سر جاهاشون توی چادر دسته ۳….
میثم به علامت رضایت سری تکان داد، گونی را برداشت و از چادر بیرون زد.
بعد از رفتن میثم، بچه ها با سرعت هر چه تمام تر افتادند به جان پوتین های دسته ی دو، و بعد از ساعتی تلاش، کار پوتین های دسته ی دو هم تمام شد.
جواد در حالی که پوتین ها را داخل گونی میگذاشت، روکرد به میثم که تازه وارد چادر شده بود و گفت: آقا میثم! میبخشیدها، میشه زحمت اینا رو هم بکشی؟
و میثم دوباره گونی سنگین پوتین ها را به دوش گرفت و راه افتاد.
***
لحظاتی بعد بچه های دسته پس از عوض کردن لباس های کثیف و سیاه خود، برای تجدید وضو از چادر بیرون رفتند، تا خود را برای یک استراحت کوتاه آماده کنند.
بعد از رفتن بچه ها میثم وارد چادر شد و خوشحال از این که کسی داخل چادر نیست، خیلی سریع چادر را جمع و جور کرد.
و لباس های کثیف را داخل یک ساک زهوار در رفته چپاند و گذاشت گوشه ی چادر، بعد از آن هم جای خواب همه ی بچه هارا پهن کرد و از چادر زد بیرون.
بچه ها خیلی زود برگشتند.
علی در حالی که تعجب کرده بود، جای خواب آماده را نشان بقیه داد و گفت: هی بچه ها مثل این که امداد غیبی شده، زود باشید بیاید که باز هم لطف الهی نصیب حالتون شده.
سپس رو کرد به حمید و پرسید: ببینم حمید، میثم هنوز برنگشته؟
حمید گفت: فکر نکنم برگشته باشه، حتما نورانیتش کار دستش داده و بچه های دسته ی دو مچشو گرفتن.
لحظاتی بعد خر و پف بچه ها که از کار سنگین روزانه و بیخوابی شبانه خسته شده بودند تنها صدایی بود که در سکوت چادر به گوش میرسید.
بعد از به خواب رفتن بچه ها، میثم وارد چادر شد.
او که گویی انتظار خوابیدن بچه ها را کشیده بود به گوشه ای از چادر خزید و چیزی را برداشت و آهسته بیرون رفت و دور شد.
***
چند ساعت بعد، در حالی که هنوز ساعتی به اذان صبح باقی مانده بود، تمام بچه ها با صدای مناجات مسجد کوفه حضرت امیر(ع) که از بلندگوی تبلیغات پخش میشد از خواب بیدار شده و خود را برای انجام نافله شب آماده کردند.
علی که هنوز خواب از چشمانش نپریده بود، دهان درّه ای کرد و برای وضو گرفتن از چادر بیرون رفت، اما چیزی نگذشت که دوباره حیرت زده وارد چادر شد و رو کرد به بقیه و گفت: بچه ها بازم امداد غیبی؟!
این دفعه همه بچه ها با هم از چادر بیرون رفتند. بله چیزی که میدیدند قابل باور نبود، پوتین هاشان کاملا تمیز و واکس خورده جلوی چادر صف کشیده بودند و در طرف دیگر لباس های کثیف و سیاه آنها کاملا شسته و تمیز روی بند بیرون چادر پهن شده بود.
حالا دیگر همه چیز معلوم شده بود.
جای خالی میثم در چادر و غیبت پوتین های او در میان صف پوتین ها و کورسوی فانوسی که از دور دست ها چشم را نوازش میداد، به همراه صدای ناله مناجات ضعیفی که از کنار آن برمیخواست همه و همه بر سیل اشک بچه ها دامن زده و مروارید سرشکشان را بر روی گونه هایشان غلتاند.