عدنانِ عزیز
خاطره رضا تقی زاده
از جانباز شهید عدنان اوغر
اولین بار که با عدنان عزیز آشنا شدم؛ سال 65 بود. آن زمان، تازه وارد گردان حضرت علی اکبر شده بودم. گردان داشت آماده می شد برای عملیات.
***
نزدیک ظهر بود و آماده می شدیم برای رفتن، که دیدم تویوتایی نزدیک چادر فرماندهی شد. وقتی ایستاد،
دو تا جوان لاغر اندام از پشت آن پریدند پایین.
یکی از آنها جوان لاغر خوش سیمایی بود با پیراهن سفید و شالی سبز بر دور گردنش. دیگری هم جوانی بود با موهای پریشان، چهره ای سبزه و دلنشین و سر و صورتی خاکی.
بعدا فهمیدم جوان سفیدپوش؛ سید قاسم حیدری است و دیگری؛ عدنان.
وقتی آن دو از ماشین، پایین آمدند، عدنان نزدیک من شد و با تعجب گفت: چقدر تو شبیه آقا حمید (حمید تقی زاده: فرمانده گردان) هستی!
خنده ام گرفت. گفتم: “شاید چون برادرش هستم.” او هم خندید.
اسمش را پرسیدم، گفت: “من عدنان اوغر هستم.”
خیال کردم می گوید من عدنان لاغر هستم! خندیدم و گفتم: “واقعا هم لاغری. بهت می آید.”
خندید، مرا در آغوش گرفت، دو تا زد پشتم و گفت: “اوغَر، نه لاغر!”
گفتم: چه سخت! من نمی توانم فامیلی ات را صدا کنم. صدایت می کنم: عدنانِ عزیز.
اینگونه شد که از همان ابتدا او را “عدنان” عزیز خطاب کردم.
این اولین برخوردمان بود…
آشنایی ما ادامه دار شد و به مرور زمان، رفاقتمان بیشتر شد. اگرچه شاید زمان با هم بودنمان، زیاد نبود، اما با هم صمیمی شدیم.
***
پیش از عملیات کربلای 2 ما در ارتفاعات حاج عمران مستقر بودیم. آنجا کوه ریزش کرد و من که در سنگر پایین کوه بودم با ریزش سنگها به روی سنگر، مجروح شدم.
یادم هست که وقتی مرا از زیر سنگها بیرون آورده و به سمت ماشین می بردند، شهید محمد آقاخانی، دستش را لوله کرده بود مقابل دهانش و صدای آژیر آمبولانس را درمی آورد و می گفت: راه را باز کنید، داریم مجروح می بریم.
در همین حین، عدنان عزیز جلو آمد و اصرار کرد که همراه من تا بهداری بیاید. او بالاخره همراهم شد و بین راه، کنار من بود و نگذاشت تنها بمانم.
***
عدنان عزیز، حقیقتا برای همه ی ما عزیز بود. اخلاق بسیار زیبا و پسندیده ای داشت. همه ی بچه های گردان به شدت با او احساس نزدیکی می کردند. ان شاءلله که با شهدای گردان حضرت علی اکبر علیه السلام محشور می شود.
خدایا به ما طاقت فراغ عنایت فرما….
و همینطور تحمل دوری از عزیزانمان را …
و کام ما جاماندگان را با حلاوت دیدار دوستان شهیدمان شیرین بگردان
همچون اهلی من العسل…