ضیافتی به صرف چای
خاطره محمود روشن (نویسنده)
درباره شهید ابوالقاسم کشمیری
همراه گردان علی اکبر(ع) برای مأموریت جدید، عازم فاو شدیم.
به راس البیشه فاو که رسیدیم، برادر کشمیری دستور توقف داد و گفت همینجا مستقر میشویم.
وسایل را زمین گذاشتیم و استراحت کردیم. از صبح در حرکت بودیم و حالا شب شده بود. نماز ظهر را با همان تجهیزات خوانده بودیم و برای ناهار هم مقداری کنسرو لوبیا با نان خورده بودیم……..قاسم کشمیری و مسلم اسدی و اصغرکریمی با وجود آنکه فرمانده و معاونان دسته بودند، از همه بیشتر کار میکردند.
قاسم کشمیری به من گفت: «همراه من بیا تا به لشکری که نزدیک ما مستقره بریم. میخوام با تدارکات اونجا صحبت کنم.»
پیاده با هم به آنجا رفتیم و کشمیری با آنها گفتوگو کرد. فکر میکنم در مورد قرض گرفتن مقداری تجهیزات از آنها صحبت کرد تا تدارکات خودمان برسد. نتیجۀ مذاکرهاش را نپرسیدم، ولی از چهرۀ کشمیری معلوم بود که راضی نیست.
در راه برگشت، به یک چادر جهاد سازندگی برخورد کردیم. با بچههای جهاد سلامعلیک کردیم. آنها هم سلامعلیک گرمی کردند و ما را به چای دعوت کردند. من و کشمیری نگاهی به هم کردیم و کشمیری هم که بسیار چای دوست داشت رویش را به من کرد و بیاینکه آنها ببینند خندۀ شادمانهای کرد و گفت: «روشن جون، چی از این بهتر! چای!»
رفتیم پیش بچههای جهاد نشستیم و گپی زدیم و با آنها چای خوردیم. با خستگیای که داشتیم چای آنقدر به من و کشمیری چسبید که دوست داشتم چند لیوان دیگر هم بخورم، اما با اینکه تعارف زیادی به ما کردند از آنها تشکر و خداحافظی کردیم. در راه، کشمیری گفت: «تا حالا اینقدر چای به من نچسبیده بود، روشن جون!»
من هم گفتم: «به من هم خیلی چسبید، ولی روش رو نداشتم که دوباره بخورم.»
کشمیری گفت: «من هم همینطور. میخواستم تمامِ چای قوری و سماورشون رو بخورم.»
بعد از آن چای بهیادماندنی، پیاده به محل استقرار نیروهای خودمان برگشتیم و من به بچههای دستۀ خودمان ملحق شدم.
*بعدها اصغری کریمی، مسلم اسدی و ابوالقاسم کشمیری، هر سه به آنچه شایسته اش بودند رسیدند.
منبع: کتاب اعزامی از شهر ری ؛ صفحات 211 و 212 (نویسنده: محمود روشن)