با ما در ارتباط باشید : 09199726467

مناسبتییادها

صاحب‌عزا

درباره شهید رضا بابایی

نوشته محمد بابایی (برادر شهید)

مراسم روضه در منزل داشتیم.

بعد از پایان مراسم که وارد خانه شدم، دیدم همچنان شیون و زاری به پاست! علت را پرسیدم. خواهرم گفت: “خانم …. میگوید پیکر رضا پیدا شده” (خانم …. همیشه تمام خبرها را زودتر از همه میدانست).

به ناحیه بسیج زنگ زدم و ماجرا را پرسیدم. گفتند: چه کسی به شما خبر داده؟

جریان را توضیح دادم. گفتند: بله درست است.

آن شب، چند تن از بسیج و سپاه به منزلمان آمدند، پلاک رضا را بهمان دادند و گفتند: پیکر شهید فردا در نمازخانه بنیاد شهید است. میتوانید با خانواده بیایید پیکر را ببینید.

***

صبح روز بعد؛ با مادر و خواهر و یکی دو تن از دوستان به بنیاد رفتیم.

دیگر باورمان شد که بعد از سیزده سال، پیکر زیر آفتاب مانده در گرمای شلمچه به آغوش خانواده برگشته. توی فکر بودم که از پیکر برادر شانزده ساله ام چه باقی مانده؟… حال عجیبی بود.

درب تابوت را برداشتند. پنبه ها را که کنار زدیم تعدادی استخوان داخل تابوت بود. مادرم استخوان ها را میبوسید و میگفت: “پیکر رضامه… خودشه…”

بچه های بنیاد گفتند: امشب می خواهیم در همین مکان مراسم وداع با شهید داشته باشیم و فردا برای تشییع پیکر را تحویل شما می دهیم.

رضا در خرداد ۷۹ تنها شهید کرج از کاروان شهدای تازه تفحص شده بود.

تعدادی از بستگان از تهران آمدند. ورود پیکر رضا از آنجایکه همزمان با رحلت امام (ره) بود کمی برنامه بچه های بسیج و دوستان را به هم زده بود. بسیج تمام تلاش خود را برای مراسم سالگرد امام( ره) به کار گرفته بود. میگفتند: حیف شد! می خواستیم از گروه سرود دژبان برای تشییع استفاده کنیم و فلان کار را کنیم….

پدر تشکر کرد و گفت: ما توقعی نداریم. رضا عاشق امام بود و به خاطر اسلام و امام و کشور، در این راه به شهادت رسید. هر کاری برای شکوه و بزرگداشت امام (ره) انجام بشه باعث خوشحالی رضا و ماست.

***

شبی که قرار بود صبح روز بعدش، رضا را تشییع کنیم، در خواب دیدم دو آقای سید با قامت هایی رشید، چهره هایی نورانی و لباسها و شال مشکی وارد منزل شدند. با شتاب از جا پریدم و تعارفشان کردم که وارد پذیرایی شوند. آنها کمی مکث کردند و دو طرف درب پذیرایی ایستادند. به من اشاره کردند که: ما مهمان نیستم! ما خودمان صاحب مراسم هستیم و هر کسی که فردا بیاید میهمان ماست. شما نگران نباشید.

صبح زود از خواب بیدار شدیم و پس از اقامه نماز، عازم بنیاد شدیم. به محض رسیدن، درب نمازخانه که باز شد، پدرم فریاد “رضا جان” سر داد، دوید خودش را روی تابوت انداخت و گریست. تا آن روز، گریۀ پدر را جز در مراسم مصیبت ائمه اطهار علیهم السلام، ندیده بودم. اما آن روز اشک می‌ریخت.

پس از خواندن زیارت عاشورا، تابوت را در آمبولانس قرار دادیم و به سوی ماهدشت حرکت کردیم.

شهر؛ ساکت بود و مردم کمی رفت و آمد داشتند.

(یکی از دوستان بعدها تعریف کرد: وقتی سکوت شهر را دیدم، خواستم بگویم یکسره برویم بی بی سکینه و پیکر را به خاک بسپاریم. زشت است با چند نفر بخواهیم شهید را در شهر تشییع کنیم)

اما من با دیدن آن خواب، مطمئن بودم  صاحب مراسم، ما نیستیم.

شهید را از درب منزل به سمت میدان اصلی شهر تشییع کردیم و عجیب آن که چنان جمعیتی از هر طرف آمدند که قابل وصف نبود.

بدین ترتیب، تشییع با شکوهی انجام شد و پس از سیزده سال، پیکر شهید رضا بابایی در تاریخ 12 خرداد 1379 کنار دیکر شهدا آرام گرفت.

یادش گرامی…

شهید رضا بابایی

مشاهده بیشتر

نوشته های مشابه

0 0 رای ها
امتیازدهی به مقاله
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همچنین ببینید
بستن