درِ باغ شهادت بازِ باز است
خاطره برادر “سید حمیدرضا جوزی”
درباره “شهید علیرضا دره باغی”
شب قبل از عملیات نصر 4 به همراه رزمندگان گردان علی اکبر(ع) در باغ انگور چادر زده بودیم و مستقر شده بودیم.
آن شب در چادر خوابیده بودیم که پای مرا عقرب زد… با فریادهایم، همه از خواب پریدند و خلاصه با آمبولانسی که آنجا بود به بیمارستان صحرایی منتقل و دوا درمان شدم.
دکتر بعد از تزریق آمپول و کارهای دیگر، گفت: اگر تا صبح تعریق داشتی، یعنی خوب شدهای و میتوانی بروی عملیات، اما اگر تب و لرز داشتی، باید برگردی عقب …..
***
وقتی برگشتم، نیمه شب شده بود و همه در خواب عمیقی فرو رفته بودند.
من که میترسیدم دوباره در همان چادر بخوابم، کمی مکث کردم که ببینم چه کار کنم….
در تاریکی شب، علیرضا درهباغی آمد و پرسید: سید چی شد؟
من هم توضیح دادم و بعد گفتم: تو چرا تا الان نخوابیدی؟!…
با خنده مرا بغل کرد و گفت: سید جان! من فردا شهید میشم. میخوام امشب بیشتر بیدار بمونم.
***
و اما فردای اون روز…
چه روز سختی… چه شب بد و وحشت ناکی بود تپه دوقلو …. البته از نظر ما دنیا دوستها!
وگرنه برای شهدا بهترین روز و بهترین شب بود….
هم علی درهباغی به آرزویش رسید، هم علی کوثری…
خوش به حالشان که با شهادت رفتند.